بسم رب الزهرا بوی دود و آتش و خون از مدینه می رسد چشم دل واکن زنی با زخم سینه می رسد صورتش نیلوفری و قامتش همچون کمان یار هجده ساله ای دارد هوای آسمان ماجرای کوچه و سیلی ز خاطر رفتنی است؟ داستانِ آتش و میخ در آیا گفتنی است؟ من نمی دانم که در کوچه چه بر زهرا گذشت دستِ مجنون بود بسته، سخت بر لیلا گذشت یک نفر گوید : که مادر بود و چشم مجتبی از همان جا گشته غربت اسم و رسم مجتبی نیمه شب تشییع شد چون قامت نیلوفرش زینب از داغ یتیمی ریخت خاکی بر سرش دائما تکرار می شد در دلش حرفی عجیب کربلا و بوسه بر زیر گلوی یک غریب ناگهان افتاد چشمانش به سمت آن غریب شد مدینه از برایش کربلا با عطر سیب پیش رویش خواهری مضطر به دنبال حسین می زند بر سینه و بر سر به دنبال حسین... رفته مادر زیر خاک و مانده تنها دختری دختری که می کند حالا پس از او مادری
خون شهدا 92/10/16 قصه ی یک سنگربسم رب الزهرا قصه ی یک سنگر و یک مرد ، آه قصه ی خون و جنون و درد ، آه قصه ی اروند و کارون بود و عشق قصه ی لیلا و مجنون بود و عشق قصه ی سرخ شهادت را سرود آنکه دیوان دلش پُر درد بود ذکر یا زهرا به لب ها داشتند مثل مجنون ، عشق لیلا داشتند نیمه شب ها با خدا راز و نیاز تا دل شب ، گریه و سوز و گداز از زمین تا آسمان پرواز کرد آنکه با خون خودش اعجاز کرد رفت تا بال ملائک پَر زنان رفت و ماوا کرد کنج آسمان کاش ما را از قلم نندازد او مرگ سرخی قسمت ما سازد او تا رها در آسمان هایش شوم مست ، یک شب محو سیمایش شوم خون شهدا 92/10/15 بسم رب الزهرا حال و روز قلم من خوش نیست واژه ها بی تابند شعرهایم همه درگیر غم اند قافیه دست به پهلو دارد وَ ردیف ، دائما می نالد بغض ها پنهان است در گلوی قلمم چشم ابریِ غزل می بارد ورقِ دفتر شعرم شده خیس از نَم اشک غزل وَ خطوط دفتر گوئیا محو شده حرف ها و جملات دل من ، چند روزی است که بی حوصله اند خونِ قلب قلم افتاده ز جریان شاید ، که ندارد نایی وای از این فاصله ها آه از این درد جدایی ، از غم که نفس های قلم را ببُرید بیتی از عشق و وفا می خواهم بیتی از وصل و امید که دهد جانِ دگر بر قلم و دفتر من...
سلام آخربسم رب الزهرا
نفس نفس ... صدای ضربان قلب می آمد... یک اربعین سراسر شـــب نالــه ها زدم از سوز جـــان همیشه شما را صدا زدم چه خوش بود صحنه ای که همه در بین الحرمین سجده کرده بودند شمع در ترب کربلا و می سوزد... یک اربعین به یاد غمت سوخـتم حسین چشم دلم به کرب و بلا دوخـتم حسین
چه بارگاهی... نگاهش مدام خیره شده بود به دو گنبد بقیع ، غربت دیوارها ، دلی پر غم فقط سکوت، ذکر تسبیحش شده بود... چند روزی مهمان ارباب و خادمینش سپری شد
و باز لحظه ی آخر... دَمی بلند شد و وسط بین الحرمین صدا زد... یک اربعین نمــاز شب و اشـــک و آه بود خواهر به شهر شام ، خدا... بی پناه بود یک اربعین به سینه ی من بغض مانده است یک آشـــــنا کـــــتاب غمــم را نخوانده است
قلم نوشت: به انتظار نشسته ام...
بغض یاکریمبسم رب الزهرا
تمام جاده ها در انتظار مقدمت و چشم ابرها هنوز در نبودن تو خیس و بی قرار تو نیستی و آسمان عجیب بغض می کند دل غروب هم گرفته از غم جدایی ات ستاره ها نمی زنند در شب فراق تو ، به چشم بی فروغ شهر ما دوباره چشمکی و ماه کنجِ چادر سیاهِ آسمان شب ، نشسته است مثل کودکی یتیم تو سال هاست رفته ای و قاصدک دلش شکسته و دگر نمی رود به خانه ای کبوتران دگر به شوق آسمان ، به روی بام خانه ها نمی پرند تو رفته ای و سایه ی نبودنت نشسته بر سر زمین و یخ زدند قلب غنچه ها میان باغِ بی کسی بس است دوری ات دگر تو را به آهِ مادری که در غم جوان خود کمان شده قدش ، بیا تو را به ناله ی گلوی زخمی کبوتران تو را به بغض یاکریم به خاطر خودت بیا... و گرنه چشم های بی فروغم هیچ وقت لیاقت حضور روشن تو را نداشتند... «خون شهدا 92/10/13» کلیه حقوق این سایت ، متعلق به می باشد و استفاده از مطالب با ذکر نام منبع بلامانع است .
دی 92 - خون شهدا
|