بسم رب الزهرا
نگاه خیره ی من رفته سمت خودم، وقتی که درد ها آیینه ام می شود پیش رویش خواهری مضطر به دنبال حسین
قلم نوشت: حال نوشته ام خوب نیست... مثل حال خودم خراب است خراب بغض خیسبسم رب الزهرا آسمان دارد به دل یک بغض خیس و بی شکیب نم نم باران بخواند آیه ی اَمٌَن یُجیب چشم ماه و آفتاب از انتظارت تار شد ناله ها مخفی است در سوز صدای یک غریب انتظارت می کشد شاه غریب کربلا آنکه پیچیده است اطراف مزارش عطر سیب حال شب هایم وخیم و حال روز من بد است لحظه های بی قرارم حالتی دارد عجیب دردهایم می کشد سر بر فلک این روزها زودتر برگرد ای تنها تو بر دردم طبیب روزگار بی کسی دارد اسیرم می کند کن رها از بند تنهایی دلم را ای حبیب یک نگاهی از سر لطفت بکن خورشید من آسمان دارد به دل یک بغض خیس و بی شکیب
خون شهدا 92/10/21 بسم رب الزهرا آسمانِ سامراء رخت عزا بر تن کند کودکی دردانه از داغ پدر شیون کند می رود در زیر خاک امشب عزیز فاطمه اوفتاده در دل بی تابِ دنیا واهمه اختر هفت آسمان و ماه شب ها می رود گوئیا خورشید دارد از برِ ما می رود
گَـرد تنهایی نشسته بر سر آیینه ها لرزه ای افتاده بر جان و دل عرش خدا مادری پهلو شکسته باز هم بی تاب شد سوخت از داغ حسن تا ذره ذره آب شد در دل حیدر نشسته بغض هایی بی شکیب یک نفر دائم بخواند زیر لب اَمٌنْ یُجیب... مهدی زهرا شده صاحبْ عزای عسکری می زند بر سینه و بر سر برای عسکری
خون شهدا 92/10/19 سیـم آخربسم رب الزهرا کــبوتر دل تنگـــم ز دوری ات پر زد به شوق دیدن رویت به هر دری در زد هوایی ات شده بود این اسیر کنج قفس که از زمــانه بُرید و به ســـیم آخر زد دوباره فاصـــله افــتاده بین مــا و شما دوباره قطره ی اشکی به چشم من سر زد خبر نداری از این روزهـــای تکـــراری وَ از شبی که دلم بی بهانه می لرزد نگــاهی از سر لطفت بکن به دستانم نگاه لطف شما هر چه هست می ارزد خدا کند که بگیری تو زیر بال و پَرم کــبوتر دل تنگـــم ز دوری ات پر زد خون شهدا 92/10/18 الحـــمدللهبسم رب الزهرا نمازش را که به پایان برد مشتی یاس از سجاده اش برداشت و بو کرد در بین گل ها یاس را بیشتر دوست داشت یاس ها را ریخت بر سر و روی مُهر و تسبیح و لبخند زد... پنجره را باز کرد ماه داشت مثل هرشب دلبری می کرد و ستاره ها انگار یکی یکی برایش چشمک می زدند نگاهی به آسمان انداخت و زیر لب گفت : الحمدلله... بسم الله را گفت و کرکره ی مغازه را بالا کشید سال ها بود که از درآمد همین مغازه ی کوچک امرار معاش می کرد لبخند مهمان همیشگی لب هایش بود به قول مردم محله ، اخلاق خوبش باعث جذب مشتری بود چند نفری آمدند و رفتند صدای اذان ظهر را که شنید در مغازه را بست و زیر لب گفت : الحمدلله... دانه های فیروزه ای تسبیح را یکی یکی از زیر انگشتانش رد می کرد سال ها بود که تنهایی شده بود تنها همدمش بچه هایش حالا هر کدام برای خودشان کسی شده بودند داشت طبق معمول صلوات می فرستاد که زنگ تلفن به صدا درآمد صدای پسر کوچکش بود که هفته ها بود برای تبلیغ به روستایی دور رفته بود بعد از چند دقیقه صحبت ، گوشی تلفن را با لبخند گذاشت دانه ی اول تسبیح را رد کرد و زیر لب گفت : الحمدلله...
خون شهدا 92/10/17 کلیه حقوق این سایت ، متعلق به می باشد و استفاده از مطالب با ذکر نام منبع بلامانع است .
دی 92 - خون شهدا
|