از نسل آسمانبسم رب الزهرا از غـــم ناپدیدی خورشـــــید آســـــمان قطره قطره می بارد خاک ها حالشان کمی خوش نیست باغـــــــبان بذر درد می کــــارد عصر یک جمعه در دلِ پاییز نیست رَدی از آفــتاب انگار و زمین خاطرات گرمش را لحظه لحظه به یاد می آرد یکی از نســـــل آســمان باید که نگاهی کند به سمت زمین آنکه در چشم پر فــروغ خودش نور خورشـــــید مهـــربان دارد کاش از سمت جاده ی فردا یک نفر صـــــبح زود برگردد از غـــــم ناپدیدی خورشــید آسـمان قطره قطره می بارد زخم فاصلهبسم رب الزهرا اســیر درد شدم ، از غــم تو تب کردم چه گریه ها که به یاد تو نیمه شب کردم هنوز ردِ قدم هات در نگاه من است وَ نام پاک تو را ورد روی لـــب کردم به زلف های پریشان نخل ها سوگـند که شور عشق تو را در سر رطب کردم همیشه وقت سحر خلوت من و معبود همیشه وصلِ تو را از خدا طلــب کردم من از میان غزل ها فقط در این غزل است که ختمْ ، قافــــیه را روی اسـم رب کردم به زخم فاصله دیگر نمک نپاش و ببین اسیر درد شدم ، از غــم تو تب کردم سکوتِ سوت و کوربسم رب الزهرا
به جان ماه قسم ، آسمان دلش تنگ است سکوت آینه ها سوت و کور و بی رنگ است تــو نیســـتی و عــدالـــت به انــزوا رفـــته به جای آن همه جا رنگ و بوی نیرنگ است وَ جــاده هــا همه از دوری ات پریشـــانند وَ در مسیر رسیدن به تو ، غمِ سنگ است گلی به عشق گــــل روی تو نروییده است گـــمان که پای تمام شکوفه ها لنگ است هنوز دغدغده ی مــــردمان خدایی نیست هنوز بر سر سهم و سهام ها جنگ است بیا و دســــــت نوازش بکش به روی زمــین به جان ماه قسم ، آسمان دلش تنگ است پُلی تا خدابسم رب الزهرا شهیدان با شهادت خو گرفتند مدد از ضامن آهو گرفتند شهادت شین و ها و دال و تا بود پلی کوتاه تا کوی خدا بود شهیدان واژه های ناب عشقند شهیدان تا ابد بی تاب عشقند چو می گشتند قربان اباالفضل سر آنان به دامان اباالفضل حسینی مذهب و زینب مرامند همانانی که در خط امامند که جان دادند تا ما جان بگیریم ز خط عاشقی فرمان بگیریم شب حمله ، شب شوق رهایی شب دل های سرخ کربلایی شب حمله ، شب آتش ، شب خون شب پرپر شدن در خاک مجنون شب حمله ، شب معراج و پرواز شب بین خدا و خلق ، یک راز... خداوندا به حق خون حیدر تو را سوگند بر پهلوی مادر تو را جان حسین و اکبر او تو را جان علی اصغر او بزن مُهر شهادت بر دل و جان مرا با عاشقان محشور گردان انارهای سرگردانبسم رب الزهرا نگاهی به آسمان انداخت ابرهای سیاه و تار ، خورشید را به اسارت گرفته بودند دل آسمان شور می زد لب های زمین ترک برداشته بود آفتابگردان ها در حال احتضار بودند انگار درخت کوچک انار ، بی برگ و بار بود انارها یکی یکی روی تن خشکِ زمین می غلتیدند راه خانه اشان را گم کرده بودند، سرگردان بودند... و گنجشکی روی سیم های برق ، کز کرده بود حال دل او هم مثل حال آسمان ابری بود بغض های سنگین راه گلویش را سد کرده بودند یکی باید این سکوت تلخ را می شکست یکی باید برای نجات خورشید کاری می کرد... ناگهان خورشید ضجه ای زد بغض آسمان ترک برداشت ابرها دلشان به رحم آمد و باریدند و زمین از عطش به باران پناه برد اما حال آفتابگردان ها هنوز وخیم بود بیچاره ها داشتند از دوری خورشید دق میکردند آسمان آنقدر گریه کرد تا سبک شد ابرها یکی یکی از کنار خورشید رفتند ناگهان چشم زمین به جمال خورشید روشن شد حالا دیگر آفتابگردان ها هم حالشان خوب است و گنجشکی توی حیاط خانه دارد از سوراخ کوچکی آب می خورد آه ! چقدر خورشید به آسمان و زمین می آید... کلیه حقوق این سایت ، متعلق به می باشد و استفاده از مطالب با ذکر نام منبع بلامانع است .
آذر 92 - خون شهدا
|