آسمان تا آسمانبسم رب الزهرا رمز یا زهرا چو بر لب داشتند دست بر دامان زینب داشتند غیرت حیدر به بازوهایشان رأفت عباس در سیمایشان از حســــین بن علی آموخـــتند اینکه شمع جان خود را سوختند عشق سرخی در دل آن ها نهان آن سبکـبالان بی نام و نشــــــان صبر را سر لوحه ی خود ساختند نیمه ی شب گــــنج پنهان یافتند نیمه ی شب با خدا راز و نیاز تا سحر اشک و مناجات و نماز پَســـتی دنیـــا به زیر پایـــشان ذکر حق ، پیوسته بر لب هایشان پر کشیدند آسمان تا آسمان معــــبر آن ها پُل رنگین کمان راه آن دریــادلان پاینـــده بــاد نام هاشان تا همیشه زنده باد بسم رب الزهرا غـــــم یاسِ مـــدینه در وجودش که حیدر شد همه بود و نبودش وَ یک شب مسجد کوفه.. علی.. آه.. دوباره دخـــتر و یک درد جانکـــاه... مدینه ، مجتبی ، دریای غــربت وَ بر لب های خواهر : وامصیبت وَ زینـــب ماند و تنـــها آرزویش حسین و بوسـه بر زیر گلویش امـــــان از آن دل بی تاب زینب امان از دیده ی بی خواب زینب امان از شام و از ویرانه ی شام امان از سیلی و تحقیر و دشنام امان از دل زینب... بسم رب الزهرا بابا هــــنوز مــــوی ســرم درد می کند از سوز اشک ، چشم تَرم درد می کند مثل کــــبوتری که مرا ســـنگ می زنند زخــمی شــدم وَ بال و پرم درد می کند
کنج ویرانه ی شام و دخترکی سه ساله گوش پاره پاره و بی گوشواره اشک یتیمی نشسته روی صورت کبودش از داغ دوری پدر بی تاب گشته دیگر عمه زینب هم نمی تواند آرامش کند بدجور بهانه ی بابا را می گیرد رمق به تن بی جانش نمانده دیگر نای فریاد زدن ندارد حتی نای اشک ریختن... یادش می آید... دردانه ی بابا سرش روی دامان بابا موی سرش را انگشتان بابا شانه می زد رَد بوسه های مهربان بابا هنوز روی صورت کوچکش بود... حالا سر بی تن بابا روی دامان دخترک دیگر نفس های آخر است جانِ بابا دارد جان می دهد کنار سر بریده ی بابا... دلتنگ آفتاببسم رب الزهرا آسمان شاید همدرد ترین رفیق چشم های من باشد به خصوص آسمان ابری پاییز دل من که می گیرد خورشید قهر می کند و ابرها گریه می کنند... چکاوک دیگر شور آواز ندارد و کبوتران شاید شوق پرواز... کوچه باغ زندگی خالی می شود از عبور رهگذران برگ های خشک و بی جان در حال احتضار هستند بیچاره درخت کوچک انار... قلب زمین به درد می آید از این همه دلتنگی از این همه فشار... این روزها دلم لک زده برای اردیبهشت برای شکوفه های درخت انار برای خورشید مهربان آسمان حیاطمان برای شب نشینی من و ماه... و تنگ ماهی قرمزی که یادگار سفره ی هفت سین است دلم برای باران بهاری تنگ شده است برای آب های شفا بخش نیسان برای رنگین کمان چشم های آسمان... این روزها دلم می گیرد از بی رحمی بادها از قدم های سنگین عابران پیاده بر قلب ضعیف برگ های خشک از غیبت طولانی خورشید از شب های بی ستاره... من این روزها دلِ خوشی از دست پاییز ندارم از بس که سر به سر شاخه های لرزان گذاشته است از بس که به بازی گرفته دل روزگار را آه ! چقدر دلتنگ آفتابم... غم شیرینبسم رب الزهرا
غم عشـقت همیشه در دل ماست و یادت همچو شمـع محفـل ماست
هــــمه غـــرقــیم در دریـــای دنیـــا و صحنِ باصفایت ، ساحل ماست حال آسمان هم مثل حال دل او خوب نیست قلب آسمان به درد آمده از تراکم ابرها و قلب او از فشار روزگار... چشم آسمان بارانی است مثل چشم او... این روزها مدام غم در کنج دلش زانو می زند یک غم شیرین... غم دوری از حرم... بارها گفته که این غم را با تمام دنیا عوض نمی کند خوب می داند این غم ، پایان خوشی دارد هر شب در ساحل خاطراتش می نشیند و از دور کشتی نجات حسین را تماشا می کند یادش نمی رود آرامش بین الحرمین را یادش نمی رود بوسه بر گوشه گوشه ی شش گوشه را... زیر لب زمزمه می کند: حسین آرام جانم... آرزویش یکبار دیگر دیدن بهشت ارباب است کاش همین روزها به آرزویش برسد... کلیه حقوق این سایت ، متعلق به می باشد و استفاده از مطالب با ذکر نام منبع بلامانع است .
آذر 92 - خون شهدا
|