انارهای سرگردانبسم رب الزهرا نگاهی به آسمان انداخت ابرهای سیاه و تار ، خورشید را به اسارت گرفته بودند دل آسمان شور می زد لب های زمین ترک برداشته بود آفتابگردان ها در حال احتضار بودند انگار درخت کوچک انار ، بی برگ و بار بود انارها یکی یکی روی تن خشکِ زمین می غلتیدند راه خانه اشان را گم کرده بودند، سرگردان بودند... و گنجشکی روی سیم های برق ، کز کرده بود حال دل او هم مثل حال آسمان ابری بود بغض های سنگین راه گلویش را سد کرده بودند یکی باید این سکوت تلخ را می شکست یکی باید برای نجات خورشید کاری می کرد... ناگهان خورشید ضجه ای زد بغض آسمان ترک برداشت ابرها دلشان به رحم آمد و باریدند و زمین از عطش به باران پناه برد اما حال آفتابگردان ها هنوز وخیم بود بیچاره ها داشتند از دوری خورشید دق میکردند آسمان آنقدر گریه کرد تا سبک شد ابرها یکی یکی از کنار خورشید رفتند ناگهان چشم زمین به جمال خورشید روشن شد حالا دیگر آفتابگردان ها هم حالشان خوب است و گنجشکی توی حیاط خانه دارد از سوراخ کوچکی آب می خورد آه ! چقدر خورشید به آسمان و زمین می آید... از مدینه تا کربلابسم رب الزهرا چشم دل را باز کن نگاهی بینداز به سمت صحرای سوزان کربلا مادری قدکمان ، دست به پهلو گرفته است اگر عمیق تر گوش کنی صدای ناله هایش را خواهی شنید نمی دانم زخم میخِ در ، کاری تر بود یا زخم خنجر اما خوب می دانم که ماجرای کربلا ، داغ ماجرای مدینه را تازه تر کرد آنجا مادر ، حسین را با خیال راحت به زینب سپرد و اینجا حسین دارد درون گودال دست و پا می زند آنجا در بستر بیماری زهرا ، سر حسین روی دامن مادر بود و اینجا بر نوک نیزه زخم های کهنه ی مدینه در کربلا سر باز می کنند آه ! چقدر درد دارد این دنیا... غم حسین از مدینه در دل زهرا بود زهرا حسین را با خون دل بزرگ کرده بود در مادری برایش سنگ تمام گذاشته بود حتی نگذاشته بود آب در دلش تکان بخورد حسین دردانه ی زهرا بود... تمام ماجرای کربلا را رسول خدا برای زهرا ، شرح داده بود زهرا می دانست چه به روز حسینش می آوردند در کربلا زهرا می دانست گلوی حسین ، همانجایی که بوسه گاه رسول الله بود می شود بوسه گاه خنجر... زهرا در مدینه برای ماجرای کربلا ، خودش یک پا روضه خوان بود... این روزها روضه ی زهرا ، روضه ی باز است روضه ی تماشای مادر هنگام بریدن سر پسرش روضه ی دست و پا زدن پسر ، پیش چشمان خیس مادر روضه ی سر بریده و... حال دل مادر این روزها وخیم است حال چشم هایش اصلا خوش نیست حال پهلویش... کاش زودتر از سفر برگردد منتقم پهلوی شکسته ی مادر و سر بریده ی پسر... خــدا کند که بیاید ز راه منتقمش صدای ناله ی زهرا ز پشت در آید نمک گیر مهربانی توبسم رب الزهرا دلتنگی ، این روزها سر به سرم می گذارد بغض ها ، گلویم را به بازی گرفته اند قطره های اشک ، دست از سر چشم هایم بر نمی دارند شده ام مثل همان کبوتری که کودکان بازیگوش بال و پرش را شکستند و درست انتهای کوچه ای بن بست رهایش کردند... یک آســـمان آبــی و آرامـــم آرزوســـت بال و پرم شکست ، ولی بامم آرزوست دوست دارم جلد شانه های تو باشم من حسرت دست های تو را دارم گدای بام تو هستم ، کمی برایم دانه بریز... بگذار تا همیشه نمک گیر مهربانی های تو باشم تا همیشه کبوتر آسمان چشم های تو باشم من آشــــــــیان ندارم بـال و پـــرم شکــــــسته یک بغض سرد و سنگین در قلب من نشسته من از این فاصله ها دلگیرم تا بام تو... آسمان آسمان ، پرواز باید کرد بگذار دوباره بال و پر بگیرم به گرد گنبد طلایی ات یک بار دیگر مرا میهمان دانه های ریخته در صحن و سرایت کن به بال و پر زخمی ام رحم کن تو را به آسمان سرخ کربلا ، بالِ پرواز بده تا بار دیگر کربلایی شوم... نگاه منتظربسم رب الزهرا دو چشم خیس و یک قلب پریشان نگـــاهی منتظر ، در زیر باران هوای خاطراتم ، باز سرد است دوباره دل شده ، دلتنگِ یاران
این روزها بوی محرم به مشام می رسد و یاد ح س ی ن عجیب در دل بی تابم غوغا می کند دلم شش گوشه می خواهد ، تا تار و پود وجودم را دخیل ببندم به هر گوشه اش... دلم یک شب تا صبح ، بین الحرمین می خواهد ، تا مدام قدم بزنم با پای پیاده از این حرم به آن حرم... دلم یک بغل زیارت علمدار می خواهد ، تا حاجتم را زیر لب برایش یکی یکی بگویم و او جواب دهد... آه ! کاش می شد فاصله ها را برداشت پرده ها را یکی یکی کنار زد چشم دل را باز کرد تمام نادیدنی ها را دید کاش می شد... یک دل سیر ، تماشای ضریح ارباب می خواهم سهم من از کربلا ، شاید دلی تنگ باشد و دیده ای بارانی این سهم کمی نیست بی تاب کربلا بودن سهم کمی نیست بی قرار ارباب بودن سهم کمی نیست من این بی تابی را با تمام دنیا عوض نخواهم کرد به خدا مجنون ح س ی ن بودن افتخار من است... مسافر بی قراربسم رب الزهرا
مسافر ، دیگر این پا و آن پا نمی کند کوله بار دلتنگی هایش را به دوش می کشد فرصتی نیست باید دست تعلقات را رها کند باید چشم دل ، به آسمان بگشاید باید زودتر برود... نذر کردم گر از این غم به در آیم روزی تا در میکـــده شــادان و غزلـخوان بروم
هوایی بغض آلود جاده ای بی همسفر آسمانی تاریک جای خالی ماه و باران چشم های مسافر شب ، شب عجیبی است... شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل کجا دانند حــــال ما سبکـــــباران ســاحل ها
امید ، تنها واژه ای است که دل مضطرش را آرام می کند لحظه ای درنگ هم نباید کرد باید تا سپیده ی صبح رفت باید نگاه مهربان خورشید را دید باید برای کبوترهای مست ، دست تکان داد باید از دل شب عبور کرد... مرا امـــــــید وصــــال تو زنده می دارد وگرنه هردمم از هجر توست بیم هلاک
دل مسافر در تب و تاب چشم های خورشید از دور تماشایی است لحظه ی وصال نزدیک است آخر شب تیره به صبح رسید اشک شوق و چشم های بی قرار مسافر السلام علیک یا اباعبدالله... به وصل دوست گرت دست می دهد یک دم برو که هـــرچه مـــــــراد است در جهان داری کلیه حقوق این سایت ، متعلق به می باشد و استفاده از مطالب با ذکر نام منبع بلامانع است .
دلنوشته - خون شهدا
|