دست به دامان آسمانبسم رب الزهرا پشت دیوار فاصله ها نزدیک بوته های دلتنگی درست رو به روی لانه ی کبوتران بی قرار نشسته است به انتظار... دلش بی تاب از جدایی نگاهش خیس و مضطر و دستانش لرزان... سر می گذارد روی شانه ی تنهایی چشم می پوشد از این دنیای هزار رنگ و به آسمان می اندیشد... چادری سیاه بر سر آسمان لبخند ماه نگاه روشن ستاره ها و خورشید مهربان که به خوابی عمیق فرو رفته است... باید دست زمین را رها کند تا دست به دامان آسمان شود و دست ماه و خورشید را محکم بگیرد آه ! تا از دست نرفته ، باید دست به کار شود... باید دل بکند از این دلبستگی ها..... کلیه حقوق این سایت ، متعلق به می باشد و استفاده از مطالب با ذکر نام منبع بلامانع است .
دلنوشته - خون شهدا
|