سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشته های پارسی یار

مَوْلاىَ یا مَوْلاىَ اِرْحَمْنى
ذق یا علی !در آتش گرفت، چادر سوخت، در شکست…

خاک چادر مادر میکشد به سر
دست و پهلو که شکسته نیست... صورتی سوخته نیست

مادری پشت در است
یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لا تَدْخُلُوا بُیُوتَ النَّبِیِّ إِلاَّ أَنْ یُؤْذَنَ لَکُمْ

یا نوراً کل نور
خانه ای شدی برای جوانه ی بهار

دستی به روی خاک کشیدم
ناله ی استخوان هایی که حالا با خاک یکسان بودند...

رباعی ولادت حضرت زینب س
دخت خلف حیدر کرار تویی/ الگوی زنان در صف پیکار تویی

یک نفس عمیق
از نردبان که بالا برود میشود پرید بال میدهند بام پرواز همیشه هست


دفتر شعر شهدا

دفتر شعر اهل بیت(ع)

دفتر شعر دل

آلبوم عکس خون شهدا

بسم رب الزهرا


سه دوبیتی تقدیم به شهید کربلا


هوای یاس و شبنم کرده این دل

مرا درگیر یک غم کرده این دل

رسیده بر مشامم عطر سیبش

عجب یاد محرم کرده این دل

....................................

مرا از خاک آدم آفریدند

مرا از درد و از غم آفریدند

عجب باشد که مجنون حسینم؟

که من را در محرم آفریدند

.....................................

اسیر حاء و سین و یاء و نونم

دوباره مستِ صهبای جنونم

نفس می گیرم از تکرار نامش

که عشق سرخ او جاری به خونم


خون شهدا 92/11/29




 
بروزرسانی مطلب: سه شنبه 92/11/29 12:22 عصر

بسم رب الزهرا


ساکش را برداشت و انداخت روی دوشش

خم شد و گوشه ای از چادر مادر را بوسید

اشک های مادر را پاک کرد

لبخند زد و گفت : حاج خانم جون حسینت بی قراری نکنیا

یاد بی بی زینب بیفت تو کربلا اونوقت تمام دلتنگیات یادت میره

مادر هم لبخند زد و پیشانی حسین را بوسید

با صدای لرزان گفت : قول بده که بر می گردی

حسین گفت چشم قول می دم حاج خانم ، یه روزی برمی گردم ، قول مردونه می دم که علی رو هم برگردونم

چند قدم که دور شد کاسه ی آب ریخت پشت سر مسافرش...

چند ماهی طول کشید تا حسین رضایت مادر را برای رفتن به جبهه گرفت

بعد از شهادت پسر بزرگش علی ، تمام آرزویش شده بود حسین

به قول مادر علی بی وفایی کرد و برنگشت ، به همین خاطر وابستگی اش به حسین بیشتر شده بود

چندماه بعد که خبر شهادت حسین را آوردند و گفتند که نتوانستند جنازه اش را پیدا کنند مادر زیرلب گفت : حسین بدقول !

همان شب خواب حسین را دید که مثل همیشه لبخند روی لب هایش بود

گفت حاج خانم به جون خودت که خیلی برام عزیزه من بدقول نیستم ، برمی گردم

مادر تمام دلخوشی اش دو قاب عکسی بود که روی تاقچه قرار داشت عکس علی و حسین

هربار که شهدا رو به شهر می آوردند به شوق دیدن دو پسرش به استقبال می رفت

هفت سال از رفتن حسین گذشت

مادر مثل هرشب عکس دو پسرش را بوسید و خوابید

دید که علی و حسین در حیاط نشسته اند

هردو خوشحال بودند ، حسین چندبار گفت : بفرما حاج خانم ، اینم قولی که داده بودم

فردای همان روز زنگ خانه ی مادر به صدا درآمد

یک نفر خبر پیدا شدن استخوان های حسین و علی را آورده بود

می گفت : هیچ کس باورش نمی شود که استخوان های این دو در یک متری هم پیدا شده

مادر در حالیکه اشک می ریخت لبخند زد و گفت : من باورم میشه ، آخه حسینم...

دیگر نتوانست حرفش را ادامه دهد

حالا مادر پنج شنبه ها می نشیند بین دو مزار و گاهی حسین را نوازش می کند و گاهی علی را


خون شهدا 92/11/28




 
بروزرسانی مطلب: دوشنبه 92/11/28 10:11 صبح

عطر عشق

موضوع : شعر

بسم رب الزهرا


ردی از زخـم ها به روی تنش

چشم هایش مدام می بارند

روزهایش چقدر تکراری است

لحظه هایش تبِ جنون دارند


آسمانش گرفته و ابری است

اثری هم که نیست از خورشید

ولی آهسته گفت حرفی را

شاید از حــال آسمان پرسید


حـال خــوبی  ندارد امـا او

شده دلــواپـس کــبوتـرهــا

سرسجــاده اشـک می ریزد

دست هایش دوباره سمت خدا


ناگــهان ابرهــا ترک خوردند

اشکــشان ریخت بر سر دنیا

باز هم عطر عشق جاری شد

خنده هایی نشست بر لب ها


خون شهدا 92/11/27




 
بروزرسانی مطلب: یکشنبه 92/11/27 2:4 عصر

بسم رب الزهرا


برایت از دل و جان می نویسم

به یادت از بهاران می نویسم

نگــاهت برده از کف اختیارم

که تا جان دارم از آن می نویسم

 ................................

دلم دائم برایت بی قرار است

ز هجر روی ماهت داغدار است

اگرچه زندگی بی تو خزان بود

ولی مشتاق دستان بهار است

................................

نگاهت آسمان چشمت چو ماه است

دلم در دام گیسویی سیاه است

بیا تا غصــــه ام پایان بگیرد

که کار هرشب دل بی تو آه است


خون شهدا 92/11/26




 
بروزرسانی مطلب: شنبه 92/11/26 4:11 عصر

بسم رب الزهرا


قرار گذاشته بودند هر وقت از هم چیزی می گیرند بگویند : یادم هست !

و هر کدام که یادش رفت این جمله را بگوید به طرف مقابل شام بدهد

علی و میثم همیشه حواسشان بود که به همدیگر نبازند

موقع دست به دست کردن سینی چای در هیئت

موقع گرفتن آش نذری

موقع رد و بدل کردن قلم و کاغذ در سرکلاس

حتی موقع گرفتن مهمات از یکدیگر در جبهه!

همه دیگر باخبر بودند از این قول و قرار ، حتی فرمانده ی گردان...

قرار بود علی برای چند روز به مرخصی برود

میثم نامه ای را که برای مادرش نوشته بود به دست علی داد

علی با لبخند گفت : یادم هست میثم جون ، چشم می رسونم دست حاج خانم !

میثم خندید و گفت : بلاخره یه روزی یادت می ره و مجبور می شی یه شام مهمونم کنی حاج علی !

وقتی علی به جبهه برگشت از میثم خبری نبود

از هرکس سراغش را می گرفت جواب سربالا می شنید

هیچ کس جرات گفتن خبر شهادت میثم را به علی نداشت

یکی از شب ها فرمانده ی گردان علی را برد گوشه ای و جریان شهادت میثم را برایش آرام آرام شرح داد

گفت که بچه ها نتوانستند جنازه ی میثم را برگردانند

علی ماند و اشک هایی که بی اختیار مهمان چشم هایش می شد...

بعد از ده سال که خبر پیدا کردن جنازه ی میثم به گوش علی رسید

علی خودش را به معراج شهدا رساند

استخوان های میثم را یکی یکی  برمی داشت و می بوسید و اشک می ریخت

همان شب خواب میثم را دید

میثم با همان لبخند همیشگی زیر درخت سیب ایستاده بود

علی میثم را در آغوش کشید و گفت : بی معرفت خوب گذاشتی رفتیا !

میثم با خنده گفت : این حرفا رو ولش کن حاج علی ، یادم تو را فراموش !

دیدی استخون هامو یکی یکی گرفتی تو دستت و یادت رفت که اون جمله رو تکرار کنی ؟

علی در همان حال که گریه می کرد بلند بلند خندید

صدای اذان از مسجد محله بلند شده بود

علی چشم های خیسش را باز کرد و نگاهی به عکس میثم انداخت و خندید و گفت : باشه آقا میثم بازم تو بردی!

همان شب برای میثم در مسجد محله یادمانی گرفت و همه محله را شام داد .


خون شهدا 92/11/23




 
بروزرسانی مطلب: چهارشنبه 92/11/23 4:28 عصر
   1   2   3   4      >
کلیه حقوق این سایت ، متعلق به می باشد و استفاده از مطالب با ذکر نام منبع بلامانع است . بهمن 92 - خون شهدا