بهترین طبیببسم رب الزهرا باران و بغض و آه و دلی تنگ و ناشکیب ای آسمان ببار براین خسته ی غریب از بس حریم کوی تو را خواب دیده ام پیچیده در تمام شبم عطر و بوی سیب کِی می شود مسافر کرب و بلا شوم هم زائر تو باشم و هم زائر حبیب درمان دردهای دلِ عاشقان تویی مرهم ، دوا ، شِفا تویی ای بهترین طبیب دستی به روی بال اسیر قفس بکش امشب دوباره کرده هوای تو را عجیب خون شهدا 92/12/6 بی تاب آتشبسم رب الزهرا تنها پسر خانواده بود پدری می کرد برای خواهران کوچکش دو سالی می شد که از شهادت پدرش می گذشت آخر شب ها همه ی حرف های نگفته اش را به قاب عکسی که روی تاقچه بود می گفت از پدر می خواست که دل مادر را راضی کند برای رفتن به جبهه و جواب پدر همیشه همان لبخندی بود که توی عکس پیدا بود غروب یکی از روزهای اردیبهشت بود هوا تاریک و روشن بود خورشید رفته بود اما هنوز ماه جایی خالی اش را پر نکرده بود مجتبی داشت کنار حوض وضو می گرفت مادر از پشت پنجره ی بسته ی اتاق به قد و قامتش نگاه می کرد و زیرلب چیزی می گفت مجتبی از حیاط با صدای بلند گفت : " مامان من دارم می رم مسجد ، بعد نماز هیئت داریم یکم دیر میام امشب" مادر در حالیکه گوشه ی چشمانش را پاک می کرد جواب داد " باشه پسرم ، فقط خیلی دیر نکنی " مسجد بود و صدای گرم مجتبی و روضه ی مادر ارادت خاصی به حضرت زهرا(س) داشت همیشه آخر همه ی روضه هایش گریزی به مدینه و خانه ی سوخته اش می زد و همیشه در آخر روضه با صدای لرزان دعا می کرد : " اللهم ارزقنا شهادت فی سبیلک " از هیئت که برگشت مادرش از سرخی چشم هایش فهمید که باز مجتبی روضه ی حضرت زهرا خوانده سفره ی ساده ای پهن کرد و مجتبی و دو دختر کوچکش را صدا زد برای شام زهرا با همان صدای کودکانه اش گفت :" داداش مجتبی گریه کردی؟" مجتبی لبخند زد و گفت : " قربونت برم ، مرد که گریه نمی کنه " مادر نگاهی به قاب عکس روی تاقچه انداخت و زیرلب چیزی گفت این چندمین شبی بود که مادر ازخواب می پرید مجتبی با لیوان آب بالای سر مادرش نشست و گفت " چی شد مامان؟ خواب چی دیدی باز؟" مادر گفت : "چیزی نیست عزیزم ، تو برو بخواب" مجتبی که رفت مادر با خود گفت : " یا حضرت زهرا حالا که شما اینجور می خواید منم حرفی ندارم" بعد از نماز صبح آمد و نشست پشت سر مجتبی مجتبی داشت در سجده مثل همیشه طلب شهادت می کرد سر از سجده که برداشت صدای مادر را شنید : " مجتبی جان من دیگه با رفتنت مخالفتی ندارم" مجتبی اشک هایش را که بی اختیار روی گونه هایش جاری بود پاک کرد و با لبخند گفت : "نوکرتم به مولا" ماه هجدهم بود که خبرشهادت مجتبی را به همراه پلاکش برای مادرش آوردند گفتند که جنازه اش در آتش خمپاره ها سوخت ، همانطور که خودش می خواست مادر با چشم گریان زیر لب گفت: " یا حضرت زهرا مجتبی رو به شما سپردم"... خون شهدا 92/12/5 طراوت بارانبسم رب الزهرا باد ، طوفان ، دوباره توده ی ابر آسمان در فــراق می سوزد نیست خورشید و باز هم گنجشک چشم خود را به آسمان دوزد کوچه باغ از نبودن خورشید شده تاریک و بی صفا انگار کودکان گرم بازی اند اما توی خانه ، کنار یک دیوار پیچک و نسترن چه غمگینند سایه افتاده بر سر آن ها سایه ی ابرهای سرخ و سیاه سایه ی ابرهای باران زا قطره قطره از آسمان بارید نم نم باطــراوت باران ناگهان غنچه ای شکوفا شد خنده شد بر لب همه مهمان کودکان در حیاط و کوچه و باغ غرق تفریح و شوق و شادی و شور یک نفر با صدای گرمی گفت: بعد باران ، دوباره تابد نور ابرهـــا تا غــروب باریدند غصه از قلب آسمان شد دور صبح فردا رسید چون خورشید شد جهان غرق مهربانی و نور خون شهدا 92/12/4 بسم رب الزهرا بازهم قصه ی دلتنگی و دلدار بقیع وَ نگاهی که شده خیره به دیوار بقیع ماجرای فدک و کوچه شنیدن دارد هیزم آتش و آن معرکه دیدن دارد قصه ی بغضِ گلو ، قصه ی ناگفته ی عشق قصه ی میخ در و حالت آشفته ی عشق هیزم و آتش و نیلوفر و زخم بازو لگد و ضربه ی در ، سینه ی خونین ، پهلو ریسمان و یَد خیبر شکن حیدر بود آن طرف فاطمه در خانه به پشت در بود چشم خیس حسن و ناله ی بی جان حسین زینب از غصه شده خیره به چشمان حسین آتش و سوز دلِ مضطر زهرای بتول شعله ور شد به خدا خانه ی پُر مهر رسول غنچه ی پرپر و داغی به دل یاس کبود چشم ساقی که به چشمانِ تر ساغر بود کودکان روی تن سوخته ای افتادند آخرین بوسه ی خود هدیه به مادر دادند روی مادر شده زرد و دل او پرخون است جز خداوند نفهمید که حالش چون است نیمه شب قامت یاسی به دل خاک نشست نور شب های علی ، فاطمه از دنیا رفت درد بی مادری و ناله ی طفلان علی زینبین و حسنین دست به دامان علی یار و همراه علی رفت و علی تنها شد وَ دلش خانه ی غم های دلِ زهرا شد مانده در خانه فقط عطر نماز مادر نیمه شب ، صوت خوش راز و نیاز مادر خار در چشم علی ، بغض گلو ، مُهر سکوت درد دل با دل شب ، سوز صدا تا ملکوت حال دیوار بقیع است و نگاهِ تر ما روضه ی میخ در و ناله ی "ای مادر" ما چشممان خیره به در ، منتظِر منتظَرش جان ما جمله به قربان قدوم پسرش آه ! یک روز شوم زائر مادر ای کاش جان دهم در وسط روضه ی آخر ای کاش خون شهدا 92/12/3 بسم رب الزهرا دو کبوتر کنار پنجره ای باهم از انتظار می گویند گرچه در سردی زمستانند دائما از بهار می گویند چشمشان خیره بر نگاه درخت دلشان تنگِ برگ و سبزه و گل بی قــرار اقــاقی و لالـه چشم در راه سوسن و سنبل شوق پرواز در دل آنهاست لیک بال و پر پریدن نیست آسمان داغدار خورشید است چقدَر جای گرم آن خالیست ناگهان ابرها ترک خوردند ساعتی اشک شوق باریدند آمد از پشت ابرها خورشید دو کبوتر دوباره خندیدند خون شهدا 92/12/1 کلیه حقوق این سایت ، متعلق به می باشد و استفاده از مطالب با ذکر نام منبع بلامانع است .
اسفند 92 - خون شهدا
|