سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشته های پارسی یار

مَوْلاىَ یا مَوْلاىَ اِرْحَمْنى
ذق یا علی !در آتش گرفت، چادر سوخت، در شکست…

خاک چادر مادر میکشد به سر
دست و پهلو که شکسته نیست... صورتی سوخته نیست

مادری پشت در است
یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لا تَدْخُلُوا بُیُوتَ النَّبِیِّ إِلاَّ أَنْ یُؤْذَنَ لَکُمْ

یا نوراً کل نور
خانه ای شدی برای جوانه ی بهار

دستی به روی خاک کشیدم
ناله ی استخوان هایی که حالا با خاک یکسان بودند...

رباعی ولادت حضرت زینب س
دخت خلف حیدر کرار تویی/ الگوی زنان در صف پیکار تویی

یک نفس عمیق
از نردبان که بالا برود میشود پرید بال میدهند بام پرواز همیشه هست


دفتر شعر شهدا

دفتر شعر اهل بیت(ع)

دفتر شعر دل

آلبوم عکس خون شهدا

بسم رب الزهرا


تنها پسر خانواده بود

پدری می کرد برای خواهران کوچکش

دو سالی می شد که از شهادت پدرش می گذشت

آخر شب ها همه ی حرف های نگفته اش را به قاب عکسی که روی تاقچه بود می گفت

از پدر می خواست که دل مادر را راضی کند برای رفتن به جبهه

و جواب پدر همیشه همان لبخندی بود که توی عکس پیدا بود

غروب یکی از روزهای اردیبهشت بود

هوا تاریک و روشن بود

خورشید رفته بود اما هنوز ماه جایی خالی اش را پر نکرده بود

مجتبی داشت کنار حوض وضو می گرفت

مادر از پشت پنجره ی بسته ی اتاق به قد و قامتش نگاه می کرد و زیرلب چیزی می گفت

مجتبی از حیاط با صدای بلند گفت : " مامان من دارم می رم مسجد ، بعد نماز هیئت داریم یکم دیر میام امشب"

مادر در حالیکه گوشه ی چشمانش را پاک می کرد جواب داد " باشه پسرم ، فقط خیلی دیر نکنی "

مسجد بود و صدای گرم مجتبی و روضه ی مادر

ارادت خاصی به حضرت زهرا(س) داشت

همیشه آخر همه ی روضه هایش گریزی به مدینه و خانه ی سوخته اش می زد

و همیشه در آخر روضه با صدای لرزان دعا می کرد : " اللهم ارزقنا شهادت فی سبیلک "

از هیئت که برگشت مادرش از سرخی چشم هایش فهمید که باز مجتبی روضه ی حضرت زهرا خوانده

سفره ی ساده ای پهن کرد و مجتبی و دو دختر کوچکش را صدا زد برای شام

زهرا با همان صدای کودکانه اش گفت :" داداش مجتبی گریه کردی؟"

مجتبی لبخند زد و گفت : " قربونت برم ، مرد که گریه نمی کنه "

مادر نگاهی به قاب عکس روی تاقچه انداخت و زیرلب چیزی گفت

این چندمین شبی بود که مادر ازخواب می پرید

مجتبی با لیوان آب بالای سر مادرش نشست و گفت " چی شد مامان؟ خواب چی دیدی باز؟"

مادر گفت : "چیزی نیست عزیزم ، تو برو بخواب"

مجتبی که رفت مادر با خود گفت : " یا حضرت زهرا حالا که شما اینجور می خواید منم حرفی ندارم"

بعد از نماز صبح آمد و نشست پشت سر مجتبی

مجتبی داشت در سجده  مثل همیشه طلب شهادت می کرد

سر از سجده که برداشت صدای مادر را شنید : " مجتبی جان من دیگه با رفتنت مخالفتی ندارم"

مجتبی اشک هایش را که بی اختیار روی گونه هایش جاری بود پاک کرد و با لبخند گفت : "نوکرتم به مولا"

ماه هجدهم بود که خبرشهادت مجتبی را به همراه پلاکش برای مادرش آوردند

گفتند که جنازه اش در آتش خمپاره ها سوخت ، همانطور که خودش می خواست

مادر با چشم گریان زیر لب گفت: " یا حضرت زهرا مجتبی رو به شما سپردم"...


خون شهدا 92/12/5




 
بروزرسانی مطلب: دوشنبه 92/12/5 2:24 عصر
کلیه حقوق این سایت ، متعلق به می باشد و استفاده از مطالب با ذکر نام منبع بلامانع است . بی تاب آتش - خون شهدا