سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشته های پارسی یار

مَوْلاىَ یا مَوْلاىَ اِرْحَمْنى
ذق یا علی !در آتش گرفت، چادر سوخت، در شکست…

خاک چادر مادر میکشد به سر
دست و پهلو که شکسته نیست... صورتی سوخته نیست

مادری پشت در است
یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لا تَدْخُلُوا بُیُوتَ النَّبِیِّ إِلاَّ أَنْ یُؤْذَنَ لَکُمْ

یا نوراً کل نور
خانه ای شدی برای جوانه ی بهار

دستی به روی خاک کشیدم
ناله ی استخوان هایی که حالا با خاک یکسان بودند...

رباعی ولادت حضرت زینب س
دخت خلف حیدر کرار تویی/ الگوی زنان در صف پیکار تویی

یک نفس عمیق
از نردبان که بالا برود میشود پرید بال میدهند بام پرواز همیشه هست


دفتر شعر شهدا

دفتر شعر اهل بیت(ع)

دفتر شعر دل

آلبوم عکس خون شهدا

بسم رب الزهرا
 

دراز کشیده بود، انگار خواب بود! بلند شد و منو صدا زد... فلانی!  به حرفش لبیک گفتم و بلند شدم، جانم حاجی؟ چهره ی مظلومانه ای که داشت مثل همیشه نگاه منو به خودش گره زد و یدفعه گفت: دوست داری قدم بزنیم؟ منم از خدا خواسته لبخندی زدم و به نشانه رضایت یک قدم برداشتم، دستم رو گرفت و فشار داد، انقدر فشار داد که صدام دربیاد اما نه! من فقط لبخند زدم، گفتم حاجی جان ما کتک خوردتیم، میخوای زمینمون بزنی؟؟!! گفت: فلانی خدا نمیذاره کسی زمین بخوره، حتی وقتی توی جبهه کسی تیر میخورد و می افتاد همه میگفتیم که پرید... خدا بهش بال داد...!! چند لحظه ای سکوت بین من و حاج علیرضا حرف دلشو زد، گاهی به من گاهی به حاجی... یدفعه حاجی گفت: صدُ سیُ پنج و ایستاد!! ، گفتم چی؟ گفت: صدُ سیُ پنج ... چشمم به پاش افتاد، دیدم کنار مزاری ایستاده بود... بسیجی عاشق شهید امیر حاج امینی!!! تمام بدنم یخ کرد، حاجی دستمو محکم تر گرفت... تمام بدنش به لرزه افتاده بود، سرم رو بالا آوردم دیدم شونه هاش داره میلرزه، سیل اشک بود که از چشمهای قشنگش سرازیر بود... من همدرد حاجی شدم، گریه کردم، گریه کرد... نوای نوحه حاجی آروم آروم بلند شد... ای اهل عالم مادرم را میزنن... بلند بلند داد میزد ای وای مادرم، ای وای مادرم... هیئت خصوصی ای شد، روضه ی مادر... کنار مزار شهید... تنهای تنها... دیگه نمیشد داد نزد، سیل اشک نریزه... نمیشد... از جان و دل مادر رو صدا میزدیم... حاجی آروم شد ولی من نه... زخمم دهن وا کرده بود، حاجی شونه هامو گرفته بود و میگفت فلانی جان مادر بسه، مجنون مجنونه، وقتی به سرش بزنه دیگه نمیشه جلوشه گرفت، ولی تروخدا آروم باش... دستشو گذاشت روی صورتمو و نگاهش گره زد به نگاهم، آرومم کرد... بلند شد، برگشتیم سر جای اول... دراز کشید و گفتم حاجی پس من چی؟؟!! فقط گفت: واصبر و ما صبرک الا بالله...

یدفعه از خواب پریدم، چشمام خیس خیس، دستام یخ یخ، دلم خون خون، بغض گلومو گرفته بود و داشت خفم میکرد، آه پشت سر آه... چشمم افتاد به مزار مرد عشق، گفتم حاجی جان چرا توی خواب، تا کی باید منتظر بمونم، مَشتی نمیخوای منو ببری؟!!! بلند شدم و کنارش نشستم، باز روضه... روضه ی مادر... توی خلوت اون بهشت...

خون شهدا 93/2/10

 




 
بروزرسانی مطلب: چهارشنبه 93/2/10 11:33 عصر

بسم رب الزهرا

 

غم غروب طلائیه را کمتر کسی شاید درک نکرده باشد

و شب های ستاره بارانش را...

آنجا خدا درست می نشیند روبروی آدم ها و می گوید: جانم؟

و آدم ها از حرف هایی که سال هاست غبار گرفته در کنج دلشان ، می گویند

از رازهایی که درون اشک چشمان حلقه می زند می گویند

از بغض هایی که پیش هیچ کس نشکستند...

خدا با مهربانی می گوید جانم ؟ و ناز بنده را می خرد...

نیمه های شب اگر بلند شوی و قدم بزنی در جای جای آنجا صدای حاج همت را می شنوی

صدایی گرم و صمیمی اما قاطع و محکم..

آن وقت می روی گوشه ای و سرت را روی پاهایت می گذاری و آرام آرام اشک می ریزی

آنقدر می باری تا مثل ابرها سبک شوی

مثل همین ابرهای اردیبهشت که بعد از بارش آب های نیسان سبک می شوند

طلائیه بوی همت میدهد

بوی باکری ها...

شهیدان نماندند در بند دنیا

ز زنجیرها پای دل ، باز کردند

گرفتند بال و پری آسمانی

به سوی خداوند پرواز کردند

خون شهدا  93/2/7



 
بروزرسانی مطلب: یکشنبه 93/2/7 3:40 عصر

بسم رب الزهرا

 

در میان ورق ها درگیر میشوم، حرفی برای خودم پیدا نمیکنم و وقتی خودم را در آیینه میبینم ... نه! صبر کن بگذار کمی عقب تر بگویم... وقتی که ته ورق ها را نگاه میکنم یا وقتی که به نام خدا را صدا میکنم آن میشود که ناخودآگاه بغض میکنم، این است که این روزها دلم برای خدا عجیب تنگ میشود... و وقتی دستی به خاک تربت میزنم؛ راستی گفتم خاک!! قدر کف دست تربت کرب و بلا را روی میز ریختم، دانه هایش را پهن کردم و خیره شدم به ذره ذره اش، سنگینی نگاه ذرات چشمم را به طغیان انداخت... آب... خاک... گِل... و باز خاک، راز این خاک را نمیتوانم بفهمم...!!! خب دستی به خاک تربت میزنم و سر به مُهر عشق میگذارم و نوای یا الهی یا الهی یا الهی را نجوا میکنم... دلم میلرزد... دلم سوخت...
حرفی برای خودم پیدا نمیکنم و وقتی خودم را در آیینه میبینم سکوت میکنم، اشاره میکنم که آیینه حرف بزند و من بشنوم... او گریه کند و من پاکش کنم...

آنقدر در خودم بالا و پایین میشوم و الفِ انتظار را میکِشم که می شود آه... و دیگر سکوت میکنم و تلخیِ طعم انتظار را میچشم و باز... سه نقطه
نقطه. سرخط ____________
الهی و لا تخذل من لا یستغنی عنک بأحد دونک

میشود فقط یک پرواز ؟

خون شهدا 93/2/4




 
بروزرسانی مطلب: پنج شنبه 93/2/4 5:13 عصر
<      1   2      
کلیه حقوق این سایت ، متعلق به می باشد و استفاده از مطالب با ذکر نام منبع بلامانع است . اردیبهشت 93 - خون شهدا