سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشته های پارسی یار

مَوْلاىَ یا مَوْلاىَ اِرْحَمْنى
ذق یا علی !در آتش گرفت، چادر سوخت، در شکست…

خاک چادر مادر میکشد به سر
دست و پهلو که شکسته نیست... صورتی سوخته نیست

مادری پشت در است
یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لا تَدْخُلُوا بُیُوتَ النَّبِیِّ إِلاَّ أَنْ یُؤْذَنَ لَکُمْ

یا نوراً کل نور
خانه ای شدی برای جوانه ی بهار

دستی به روی خاک کشیدم
ناله ی استخوان هایی که حالا با خاک یکسان بودند...

رباعی ولادت حضرت زینب س
دخت خلف حیدر کرار تویی/ الگوی زنان در صف پیکار تویی

یک نفس عمیق
از نردبان که بالا برود میشود پرید بال میدهند بام پرواز همیشه هست


دفتر شعر شهدا

دفتر شعر اهل بیت(ع)

دفتر شعر دل

آلبوم عکس خون شهدا

بسم رب الزهرا

 

 

هیچ وقت بعد از نماز تسبیحات حضرت زهرا را فراموش نمی کرد

می گفت : " شنیده ام که نماز با تسبیحات حضرت زهرا هزار برابر نمازهای دیگر ارزش دارد "

تسبیحی گِلی از خاک های گرم شلمچه برای خودش درست کرده بود عطر و بوی خاصی داشت این

تسبیـح همیشـه در دستـش بـود، بـه قـول خـودش آرامشـی عجیـب داشتنـد آن دانـه هـای گِـلی ...

سربند "یازهرا " را از همه ی سربندها بیشتر دوست داشت هیچکس نمی دانست چرا حسین انقدر

به "مادر" تعلق خاطر دارد ... شاید یکی  از دلایلش بی مادر بودن حسین بودحسین در هفت سالگی

مادرش  را  از  دست داده بـود یک روز وقتی از مدرسه به خانه برمی گشت  از دور دید که  خانمی با

چادری  پاره پاره  روی  زمین افتاده  است و  مردم  همه دورش  جمع شده اند همسایه ها نگذاشتند

حسین مادرش را در ان حالت ببیند و حسین هم هیچوقت نفهمید که آن زن ، مادرش... بین بچه های

گردان ، فقط  حسین بود که صدای گرمی  داشت  به قول رزمنده ها ، یک پا آهنگران بود برای خودش

فاطمیه بود و رزمنده ها به عشق مادر گمنام همه سربندهای" یازهرا (س) " بر پیشانی خود داشتند

حسین در این ایام کمتر پیش می آمد که بخندد یا با دیگران شوخی کند همه ی بچه ها می دانستند

حال حسین را یک شب روضه ی مادر که تمام شد، حسین که به پهنای صورت اشک ریخته بود ، سر

به سجده گذاشت با شانه های لرزان از خدا چیزی خواست...حالا سال هاست که از خواندن آن روضه

و آن فاطمیه می گذرد و همسایه ها هنوز  چشم امیدشان به بازگشت حسین است شاید نمی دانند

که آن شب حسین در سجده از خدا خواسته بود که هیچوقت جنازه اش برنگردد .

... : میخواهم برم ، دیگر برنگردم

خون شهدا 92/12/25




 
بروزرسانی مطلب: یکشنبه 92/12/25 2:31 عصر

بسم رب الزهرا


تنها پسر خانواده بود

پدری می کرد برای خواهران کوچکش

دو سالی می شد که از شهادت پدرش می گذشت

آخر شب ها همه ی حرف های نگفته اش را به قاب عکسی که روی تاقچه بود می گفت

از پدر می خواست که دل مادر را راضی کند برای رفتن به جبهه

و جواب پدر همیشه همان لبخندی بود که توی عکس پیدا بود

غروب یکی از روزهای اردیبهشت بود

هوا تاریک و روشن بود

خورشید رفته بود اما هنوز ماه جایی خالی اش را پر نکرده بود

مجتبی داشت کنار حوض وضو می گرفت

مادر از پشت پنجره ی بسته ی اتاق به قد و قامتش نگاه می کرد و زیرلب چیزی می گفت

مجتبی از حیاط با صدای بلند گفت : " مامان من دارم می رم مسجد ، بعد نماز هیئت داریم یکم دیر میام امشب"

مادر در حالیکه گوشه ی چشمانش را پاک می کرد جواب داد " باشه پسرم ، فقط خیلی دیر نکنی "

مسجد بود و صدای گرم مجتبی و روضه ی مادر

ارادت خاصی به حضرت زهرا(س) داشت

همیشه آخر همه ی روضه هایش گریزی به مدینه و خانه ی سوخته اش می زد

و همیشه در آخر روضه با صدای لرزان دعا می کرد : " اللهم ارزقنا شهادت فی سبیلک "

از هیئت که برگشت مادرش از سرخی چشم هایش فهمید که باز مجتبی روضه ی حضرت زهرا خوانده

سفره ی ساده ای پهن کرد و مجتبی و دو دختر کوچکش را صدا زد برای شام

زهرا با همان صدای کودکانه اش گفت :" داداش مجتبی گریه کردی؟"

مجتبی لبخند زد و گفت : " قربونت برم ، مرد که گریه نمی کنه "

مادر نگاهی به قاب عکس روی تاقچه انداخت و زیرلب چیزی گفت

این چندمین شبی بود که مادر ازخواب می پرید

مجتبی با لیوان آب بالای سر مادرش نشست و گفت " چی شد مامان؟ خواب چی دیدی باز؟"

مادر گفت : "چیزی نیست عزیزم ، تو برو بخواب"

مجتبی که رفت مادر با خود گفت : " یا حضرت زهرا حالا که شما اینجور می خواید منم حرفی ندارم"

بعد از نماز صبح آمد و نشست پشت سر مجتبی

مجتبی داشت در سجده  مثل همیشه طلب شهادت می کرد

سر از سجده که برداشت صدای مادر را شنید : " مجتبی جان من دیگه با رفتنت مخالفتی ندارم"

مجتبی اشک هایش را که بی اختیار روی گونه هایش جاری بود پاک کرد و با لبخند گفت : "نوکرتم به مولا"

ماه هجدهم بود که خبرشهادت مجتبی را به همراه پلاکش برای مادرش آوردند

گفتند که جنازه اش در آتش خمپاره ها سوخت ، همانطور که خودش می خواست

مادر با چشم گریان زیر لب گفت: " یا حضرت زهرا مجتبی رو به شما سپردم"...


خون شهدا 92/12/5




 
بروزرسانی مطلب: دوشنبه 92/12/5 2:24 عصر

بسم رب الزهرا


ساکش را برداشت و انداخت روی دوشش

خم شد و گوشه ای از چادر مادر را بوسید

اشک های مادر را پاک کرد

لبخند زد و گفت : حاج خانم جون حسینت بی قراری نکنیا

یاد بی بی زینب بیفت تو کربلا اونوقت تمام دلتنگیات یادت میره

مادر هم لبخند زد و پیشانی حسین را بوسید

با صدای لرزان گفت : قول بده که بر می گردی

حسین گفت چشم قول می دم حاج خانم ، یه روزی برمی گردم ، قول مردونه می دم که علی رو هم برگردونم

چند قدم که دور شد کاسه ی آب ریخت پشت سر مسافرش...

چند ماهی طول کشید تا حسین رضایت مادر را برای رفتن به جبهه گرفت

بعد از شهادت پسر بزرگش علی ، تمام آرزویش شده بود حسین

به قول مادر علی بی وفایی کرد و برنگشت ، به همین خاطر وابستگی اش به حسین بیشتر شده بود

چندماه بعد که خبر شهادت حسین را آوردند و گفتند که نتوانستند جنازه اش را پیدا کنند مادر زیرلب گفت : حسین بدقول !

همان شب خواب حسین را دید که مثل همیشه لبخند روی لب هایش بود

گفت حاج خانم به جون خودت که خیلی برام عزیزه من بدقول نیستم ، برمی گردم

مادر تمام دلخوشی اش دو قاب عکسی بود که روی تاقچه قرار داشت عکس علی و حسین

هربار که شهدا رو به شهر می آوردند به شوق دیدن دو پسرش به استقبال می رفت

هفت سال از رفتن حسین گذشت

مادر مثل هرشب عکس دو پسرش را بوسید و خوابید

دید که علی و حسین در حیاط نشسته اند

هردو خوشحال بودند ، حسین چندبار گفت : بفرما حاج خانم ، اینم قولی که داده بودم

فردای همان روز زنگ خانه ی مادر به صدا درآمد

یک نفر خبر پیدا شدن استخوان های حسین و علی را آورده بود

می گفت : هیچ کس باورش نمی شود که استخوان های این دو در یک متری هم پیدا شده

مادر در حالیکه اشک می ریخت لبخند زد و گفت : من باورم میشه ، آخه حسینم...

دیگر نتوانست حرفش را ادامه دهد

حالا مادر پنج شنبه ها می نشیند بین دو مزار و گاهی حسین را نوازش می کند و گاهی علی را


خون شهدا 92/11/28




 
بروزرسانی مطلب: دوشنبه 92/11/28 10:11 صبح

بسم رب الزهرا


قرار گذاشته بودند هر وقت از هم چیزی می گیرند بگویند : یادم هست !

و هر کدام که یادش رفت این جمله را بگوید به طرف مقابل شام بدهد

علی و میثم همیشه حواسشان بود که به همدیگر نبازند

موقع دست به دست کردن سینی چای در هیئت

موقع گرفتن آش نذری

موقع رد و بدل کردن قلم و کاغذ در سرکلاس

حتی موقع گرفتن مهمات از یکدیگر در جبهه!

همه دیگر باخبر بودند از این قول و قرار ، حتی فرمانده ی گردان...

قرار بود علی برای چند روز به مرخصی برود

میثم نامه ای را که برای مادرش نوشته بود به دست علی داد

علی با لبخند گفت : یادم هست میثم جون ، چشم می رسونم دست حاج خانم !

میثم خندید و گفت : بلاخره یه روزی یادت می ره و مجبور می شی یه شام مهمونم کنی حاج علی !

وقتی علی به جبهه برگشت از میثم خبری نبود

از هرکس سراغش را می گرفت جواب سربالا می شنید

هیچ کس جرات گفتن خبر شهادت میثم را به علی نداشت

یکی از شب ها فرمانده ی گردان علی را برد گوشه ای و جریان شهادت میثم را برایش آرام آرام شرح داد

گفت که بچه ها نتوانستند جنازه ی میثم را برگردانند

علی ماند و اشک هایی که بی اختیار مهمان چشم هایش می شد...

بعد از ده سال که خبر پیدا کردن جنازه ی میثم به گوش علی رسید

علی خودش را به معراج شهدا رساند

استخوان های میثم را یکی یکی  برمی داشت و می بوسید و اشک می ریخت

همان شب خواب میثم را دید

میثم با همان لبخند همیشگی زیر درخت سیب ایستاده بود

علی میثم را در آغوش کشید و گفت : بی معرفت خوب گذاشتی رفتیا !

میثم با خنده گفت : این حرفا رو ولش کن حاج علی ، یادم تو را فراموش !

دیدی استخون هامو یکی یکی گرفتی تو دستت و یادت رفت که اون جمله رو تکرار کنی ؟

علی در همان حال که گریه می کرد بلند بلند خندید

صدای اذان از مسجد محله بلند شده بود

علی چشم های خیسش را باز کرد و نگاهی به عکس میثم انداخت و خندید و گفت : باشه آقا میثم بازم تو بردی!

همان شب برای میثم در مسجد محله یادمانی گرفت و همه محله را شام داد .


خون شهدا 92/11/23




 
بروزرسانی مطلب: چهارشنبه 92/11/23 4:28 عصر

بسم رب الزهرا


یک ، دو ، سه ، چهار....

همیشه وقت اذان که می خواست زهرا را به نماز خواندن دعوت کند تا ده می شمرد

می گفت : " هر کی زودتر سر سجاده اش باشه اون برنده است "

زهرا که هفت سال بیشتر نداشت سریع وضو می گرفت و چادر سفید گلدارش را سر می کرد و می ایستاد سر سجاده

زهرا همیشه اول بود و علی دوم

بعد از نماز زهرا با آن صدای مهربانش می گفت: " قبول باشه داداش علی "

علی هم بر می گشت و دست کوچک زهرا را که دراز بود به سمتش می بوسید

چند سال بعد که علی برای همیشه به جبهه رفت ، موقع اذان که می شد زهرا خودش تا ده می شمرد

هم سجاده ی علی را پهن می کرد ، هم سجاده ی خودش را...

از آن روزها بیست سال می گذرد

زهرا هنوز هم موقع اذان که می شود تا ده می شمرد

اما اینبار می شمرد تا پسر کوچکش علی برای نماز آماده شود

حالا علی کوچک همیشه اول است و مادرش دوم

علی بعد از نماز با صدای مهربانش به مادر لبخند می زند و می گوید : "قبول باشه مامانی "

و زهرا هم دست کوچک علی را که به طرفش دراز شده می بوسد...


خون شهدا 92/11/17




 
بروزرسانی مطلب: پنج شنبه 92/11/17 10:25 صبح
   1   2      >
کلیه حقوق این سایت ، متعلق به می باشد و استفاده از مطالب با ذکر نام منبع بلامانع است . داستان کوتاه - خون شهدا