غم غروب طلائیه را کمتر کسی شاید درک نکرده باشد
و شب های ستاره بارانش را...
آنجا خدا درست می نشیند روبروی آدم ها و می گوید: جانم؟
و آدم ها از حرف هایی که سال هاست غبار گرفته در کنج دلشان ، می گویند
از رازهایی که درون اشک چشمان حلقه می زند می گویند
از بغض هایی که پیش هیچ کس نشکستند...
خدا با مهربانی می گوید جانم ؟ و ناز بنده را می خرد...
نیمه های شب اگر بلند شوی و قدم بزنی در جای جای آنجا صدای حاج همت را می شنوی
صدایی گرم و صمیمی اما قاطع و محکم..
آن وقت می روی گوشه ای و سرت را روی پاهایت می گذاری و آرام آرام اشک می ریزی
آنقدر می باری تا مثل ابرها سبک شوی
مثل همین ابرهای اردیبهشت که بعد از بارش آب های نیسان سبک می شوند
طلائیه بوی همت میدهد
بوی باکری ها...
شهیدان نماندند در بند دنیا
ز زنجیرها پای دل ، باز کردند
گرفتند بال و پری آسمانی
به سوی خداوند پرواز کردند