مسافر بی قراربسم رب الزهرا
مسافر ، دیگر این پا و آن پا نمی کند کوله بار دلتنگی هایش را به دوش می کشد فرصتی نیست باید دست تعلقات را رها کند باید چشم دل ، به آسمان بگشاید باید زودتر برود... نذر کردم گر از این غم به در آیم روزی تا در میکـــده شــادان و غزلـخوان بروم
هوایی بغض آلود جاده ای بی همسفر آسمانی تاریک جای خالی ماه و باران چشم های مسافر شب ، شب عجیبی است... شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل کجا دانند حــــال ما سبکـــــباران ســاحل ها
امید ، تنها واژه ای است که دل مضطرش را آرام می کند لحظه ای درنگ هم نباید کرد باید تا سپیده ی صبح رفت باید نگاه مهربان خورشید را دید باید برای کبوترهای مست ، دست تکان داد باید از دل شب عبور کرد... مرا امـــــــید وصــــال تو زنده می دارد وگرنه هردمم از هجر توست بیم هلاک
دل مسافر در تب و تاب چشم های خورشید از دور تماشایی است لحظه ی وصال نزدیک است آخر شب تیره به صبح رسید اشک شوق و چشم های بی قرار مسافر السلام علیک یا اباعبدالله... به وصل دوست گرت دست می دهد یک دم برو که هـــرچه مـــــــراد است در جهان داری کلیه حقوق این سایت ، متعلق به می باشد و استفاده از مطالب با ذکر نام منبع بلامانع است .
مسافر بی قرار - خون شهدا
|