بسم رب الزهرا کوله اش را با ذکر یا زهرا برداشت، انداخت بروی شانه اش... از پله ها آرام پایین آمد، آماده سفر بود... هم کاروانی هایش درحال آماده شدن بودند، رو کرد به یکی از دوستانش و گفت الان برمیگردم... رفت به سمت خیابان شارع السور، خیابان بعدی که رسید گنبد امیرالمومنین رو دید، از همانجا سلام کرد و برای سفر مدد گرفت... بغض عجیبی در هوای احساسش پیچید، باورش نمیشود، او... روبروی گنبد... پشت سرش جاده کربلا... اذن از پدر گرفت برای زیارت فرزند... لبیک یا علی... لبیک... برگشت کنار همکاروانی هایش... چفیه اش را بروی سرش کشید، چشمش دوخته شده بود به زمین و راه می رفت، در ذکر تسبیحش هم که لبیک یا علی زمزمه میکرد... از کنار وادی السلام عبور کرد و قدم به جاده کربلا گذاشت... وارد عظیم ترین جاده دنیا شد، سنگین ترین راه پر بغض... لحظه ای ایستاد... از خدا خواست که درک این راه را به او بفهماند... و حالا ... بسم الله الرحمن الرحیم... اِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرا ، سختی دل کندن از نجف و آرامش رسیدن به کربلا... آرامش... کرب و بلا... با احتیاط از کنار زائران راه میرفت... مبادا تنه اش به آنها بخورد... مبادا در قدم های زائران وقفه ایجاد کند... راستی از بزرگانمان شنیده ایم که همه در این پیاده روی شرکت کردند... همه!! نمیشود که مهدی فاطمه نباشد، نمیشود که بی بی زینب، حضرت رقیه نباشد... نمیشود که حضرت زهرا نباشد... امیرالمومنین نباشد... میشود؟! همه هستند... زائران بسوی کربلا میروند، اهل بیت امام حسین میزبانی زائران را میکنند... کسی زمین خورد زیر پلویش را بگیرند... کسی پاهایش زخم شد آن را بهبود ببخشند... کسی گرسنه شد غذایش دهند... کسی تشنه شد آبش دهند... کسی شانه هایش خسته شد کوله اش را از دوشش بردارند... کسی سردش میشد اورا میپوشاندن... کسی مریض میشد مداویش میکردند... یا زهراااااااااااااااااااا یکی منتظر همراهانش ایستاده... یکی زیر پای زائران رو جارو میکرد... یکی در حال ذکر گفتن بود... یکی پای زائران رو ماساژ میداد... یکی گریه میکرد... یکی آه میکشید... یکی دنبال گمشده اش بود... غروب که میشد دل میگرفت، مخصوصا غروب سه شنبه... جاده کربلا... غریبی مهدی فاطمه... آتش میزد اتش... دعای فرج خواند و بعد دعا با خودش زمزمه میکرد: دیگر توان گفتن درد را نداشت، بغض سنگین تر و قدم ها آرام تر... غم هم پر زخم تر... آتش گرفت وقتی دخترکی آمد کنارش و گفت: عمو منو بغل میکنی ببری پیش اون گهواره... وقتی بغلش کرد و گذاشت کنار گهواره... دختر بچه دستان کوچکش را به گهواره خالی انداخت و تاب داد و لالایی میخواند... ای وایییییییی شیرین زبانی میکرد... عمو عمو چرا نی نی توی این نیست...
دخترک را آرام کرد و سپرد به پدرش و رفت... جلوتر دختر بچه ای رو دید که سینی خرما بر سر گرفته بود و بلند میگفت بفرمائید ای زائران حسین... بفرمائید... شیرین زبانی آن هم به عربی شده بود دردنامه ای برای او... این دختر بچه را نگاه میکرد آتش میگرفت... داد میزد... فریاد هم جنسش در آن جاده فرق میکرد... آه که دیگر فریاد شده بود... بغضی که سالها در گلو بود میشکست... دردی که در سینه بود زخم وا میکرد... دید که کودکی مادرش را گم کرده و چطور حیران به دنبالش میکردد... دید پیر زنی را که با کمر خمیده و عصا بدست و یک تسبیح فیروزه ای راه میرود و وقتی گفت مادر جان بیا با ویلچر ببرمت، مادر گفت: نه من باید پیاده برم... حضرت زینب این راه رو پیاده رفته...
جایی که نشان از عَلَم فاطمه است
کلیه حقوق این سایت ، متعلق به می باشد و استفاده از مطالب با ذکر نام منبع بلامانع است .
پای پیاده تا آسمان (2) - خون شهدا
|