بسم رب الزهرا
غم و غصه هم هوایش فرق میکند وقتی که بداند سوی کربلا میخواهد سفر کند؛ کربلا، اسمی که سال ها آتش عزای حسین فاطمه را بیشتر در دل ما روشن میکند و حالا سفر به کربلا ...
دیدن، حس کردن... و بعد! هرچه خواست با ما کند ما لبیک خواهیم گفت...
اینها سر مشق سفر شد
اولین نگاه! گنبد امیرالمومنین
توصیفش نمیتوان کرد... نمیتوان
خیره شدن به ایوان نجف، بح بح عجب صفایی دارد... فقط نگاه، سیری ناپذیر بود...
طواف عشق شروع شد... بسم الله الرحمن الرحیم
دور حرمش قدم قدم میچرخد، دانه های تسبیح یا علی یا علی یا علی روی هم می افتاد و تمام احساس غرق این حرم شده بود، غربت بیشتر شد... هوای آنجا غربت میبارید، زیاد دور نبود با مسجد کوفه، با نخل های کنای خانه ی امیرالمومنین، با چاه... نزدیک بود، بغض... کجا میچرخید، پیدایش نمیکردم... قدم ها همینطور ساعت ها در حرکت بود... جنس خستگی اش فرق میکرد... از ایستادن خسته میشد...
ماه جای خودش را به خورشید داد... نماز صبح... کنار ایوان نجف...
بعد از نماز وارد حرم شد، دل در دلش نبود... خدایا چه میکنی با ما که با دیدن این ضریح ما دق نمیکنیم...
زیارت خوانده شد، نماز زیارت هم همینطور و بعد ساعت ها چشم خیره به ضریح... و حالا درد و دل ها، حرف های نگفتنی، حرف هایی که سالها در دل مانده بود...
ناخودآگاه سر به سجده رفت و شکر کرد...
از حرم بیرون آمد...
نمیدانم چرا دلش میخواست تمام قدم ها ارام باشد... حتی در کوچه های نجف...
مسیرش از اول جاده کربلا میگذشت و هی نگاهی می انداخت... خدایا دو روز دیگر از همین جاده میخواهیم برویم... خدایا چه میکنی با ما...
دو روز همینطور گذشت، هرچه این سالها خوانده بود را در حرم کنار امیرالمومنین مرور میکرد و چه زیبا بود مرور کلام امیر در حرمش... چقدر آرامش...
با هر نفس عمیق مدتی چشم به گوشه ای از حرم دوخته میشد...
گذشت و گذشت... کم کم باید خودش را آماده ی سفر کند... مدد بگیرد از پدر برای زیارت فرزند... آن لحظه فراموش نمیشود که ایستاد و گفت: ایوان نجف عجب صفایی دارد... واژه های آشنا... بغضی تازه...
باید رفت...
ولی خیلی سخت، سختی اش را نمیشود در واژه ای، حرفی و حتی سه نقطه ای بیان کرد... سخت بود... سخت...
موقع رفتن با حسرت نگاه کرد و ناگهان... انگار که در شکاف هوای حرم اسم زهرا زهرا بود و بس، روضه ای شد در کنار ضریح... ای علی چه آمد بر تو در فراق زهرا...
این شرح عطا بود که دادند به ما
یک نسخه دعا بود که دادند به ما
پیچید میان بقچه ی ساده ی نور
سوغات خدا بود که دادند به ما