راز دو قطره اشکبسم رب الزهرا در سینه است راز میان من و شما راز نگاه حسرت من سوی آسمان راز دو قطره اشک ، رها روی گونه ام راز قدوم خسته به روی پُل زمان... هر شب من و کبوتر دل ، بال می زنیم در آسمان یاد شما ، تا خود خدا تا صبح دست خواهش من سوی چشمتان تا صبح اشک و ناله و سوز و گداز و آه... وقت سحر دعای دلم مستجاب شد آن دم که چشم های من از بوی سیب خواند انگار حرف های دل من شنیده شد او بر دل پر از غمم امن یجیب خواند... صبح است ، آسمان دلم آبی است باز مرغ دلم رها به دل آسمان شده ردی ز بغض و ناله و غم ، نه ! نمانده است حالا خداست ، بر دل من میمهان شده... جا ماندهبسم رب الزهرا از قافله ی عشق شما جا ماندم با بغـض گــلوی خویش تنها ماندم رفتید به سمت آسمان ، اما من زنجیر شدم به خاک ، اینجا ماندم _____________ من می رسم تو را به خدا پا به پا کنید... قصه ی دل منبسم رب الزهرا قصه ی دلتنگی من نمی دانم کی به پایان خواهد رسید... این روزها دلم برایتان بیشتر تنگ می شود این روزها دلم برای آسمان هم بیشتر تنگ می شود... مرغ دل من مدام در آسمان یادتان پرواز می کند و گِرد بام شما بال و پر می زند... اسیر شما شده... آب و دانه اش داده اید و نمک گیرش کرده اید... دلی که اسیر شود ، دیگر اختیارش دست خودش نیست دلم را بدجور اسیر کرده اید... بدجور... من از خورشید نگاه شما نور می گیرم... از ماه روی شما روشن می شوم... و از شبنم چشم هایتان سیراب می گردم... قصه ی دل من و شما ، قصه ای تمام نشدنی است... قصه ای که همیشه گفتنی است... همیشه شنیدنی است... بیایید پایان این قصه را خودتان رقم بزنید پایان این قصه باید مثل همه ی قصه ها شیرین باشد کلاغ این قصه باید به لانه اش برسد... و مرغ دل من به آشیانه ش... به آسمان... من از شما یک آسمان می خواهم به وسعت نگاهِ مهربانتان... سهم من از این دنیا تنها باید همین آسمان باشد... ____________________ دلتنگ نوشت : می شود مرا هم آسمانی کنید...؟ بروزرسانی مطلب: سه شنبه 92/6/5 11:15 صبح
نظر
نگاه خیس مادربسم رب الزهرا هر بار که به خونه می یومد بی چون و چرا همه ی کارهای خونه رو انجام می داد از وقتی پدرش آسمونی شده بود ، سعی می کرد جای خالیشو برای مادر ، پر کنه سعید تنها پسر خانواده بود که حالا پدر خانواده هم شده بود از وقتی بعد از پدرش به جبهه رفته بود واسه ی خودش مردی شده بود با اینکه هفده سال بیشتر نداشت اما مثل یه مرد رفتار می کرد سعید مرد خونه بود ، شده بود بابای خواهر کوچیکترش... نزدیک عید بود ، زهرا از برادرش قول گرفته بود که براش یه عروسک بخره عروسکی که می خواست به دختر همسایه عیدی بده اسفند ماه وقتی سعید با مادر و خواهرش خداحافظی می کرد که به جهبه بره زهرا پشت سرش بلند بلند می گفت : داداش سعید عروسک یادت نره هااا سعید با لبخند دستی تکون داد و گفت نه آبجی یادم می مونه دو سه روز بیشتر به عید نمونده بود زهرا دل تو دلش نبود همش با خودش فکر می کرد داداش سعید قراره چه جور عروسکی براش بیاره شب ها خواب عروسک می دید و روزها تو خیالش با دختر همسایه عروسک بازی می کرد عید اومد و از داداش سعید خبری نشد دل کوچیک زهرا از غم گرفت مدام از مادر سراغ سعید رو می گرفت مادر تو دلش آشوب بود اما زهرا رو آروم می کرد و می گفت : لابد نتونسته بیاد لابد خواسته بعدا بیاد تا بیشتر بمونه.... روز دوازدهم فروردین بود که زنگ خونه به صدا در اومد زهرا با اشتیاق دوید به سمت در ، در رو که باز کرد نگاهش افتاد به مردی که لباس بسیج تنش بود سلام کرد و سرشو انداخت پایین ، داداش سعید یادش داده بود وقتی نامحرم رو می بینه سرش پایین باشه مرد بسیجی که از دوستای سعید بود لبخند زد و گفت : شما باید زهرا خانم باشی درسته؟ زهرا گفت : بله ، شما کی هستین؟ _ من دوست داداش سعیدم _ داداش سعید؟ راست می گید؟ خودش کجاست پس؟ _ خودش نتونست بیاد ، اما اینو داد که برات بیارم... زهرا سرشو بالا گرفت و عروسکی رو که تو دست مرد بسیجی بود نگاه کرد چشاش از شدت خوشحالی برق میزد عروسک رو از دست دوست سعید گرفت و دوید به سمت اتاق و مادرش رو صدا زد ............. مادر بعد از چند دقیقه با دستای لرزون در حیاط رو بست و همونجا تکیه داد به در و روی زمین نشست نگاه خیسش افتاد به زهرا که دوباره یتیم شده بود... بروزرسانی مطلب: یکشنبه 92/6/3 11:37 صبح
نظر
آسمان یادتانبسم رب الزهرا
در آسمـــــان یاد شما ، پر زند دلم دائم به خانه ی دلتان ، سر زند دلم
اینبار اگــر که باز نشد در به روی دل با التمــــاس و آه ، مکـــــــرر زند دلم ــ ــ ــ ـــ ــ ـــ ـــ ـــ ـــ ــ اللهم ارزقنی شهادت فی سبیلک بروزرسانی مطلب: جمعه 92/6/1 3:30 عصر
نظر
کلیه حقوق این سایت ، متعلق به می باشد و استفاده از مطالب با ذکر نام منبع بلامانع است .
شهریور 92 - خون شهدا
|