مُهر شهادتبسم رب الزهرا دیده به درب قفسم دوختم در هوس گنبد تو سوختم بار دگر بال و پرم می دهی وعده ی بامی دگرم می دهی باز هوایی شده مرغ دلم سوی تو راهی شده مرغ دلم هجر تو آتش به پرم می زند وصل تو دائم به سرم می زند جرعه ای از عشق به کامم بریز یا ز می وصل ، به جامم بریز عبد تو هستم ، شه طوسی رضا اختر و مه ، شمس شموسی رضا دست تمنای من و دامنت جان و تن من به فدای تنت درگذر از جرم و خطاهای من کن نگهی بر دل رسوای من معدن دردم ، تو طبیبی رضا بی کس و یارم ، تو حبیبی رضا جان جوادت بده حاجات دل گوش فرا ده به مناجات دل دست تو در دست علمدار ما سایه ی تو بر سر سردار ما اذن بده جان به فدایش کنم بوسه به خاک کف پایش کنم بر دل من نقش ولایت بزن بر ورقم مُهر شهادت بزن بسم رب الزهرا امشب باید دلم را بردارم بروم بنشینم کنار پنجره فولاد تار و پود دلم را گره بزنم به شبکه های پنجره فولاد کمی با خورشید هشتم خلوت کنم بعد کم کم بغضم بشکند باران چشم هایم قطره قطره بچکد روی گونه هایم یکی از قطره ها را با انگشتم بردارم دستم را آرام بکشم روی پنجره فولاد... هربار کنار پنچره فولاد می نشینم دلم تنگِ کربلا می شود همیشه با خود تکرار کرده ام : پنجره فولاد رضا برات کربلا می ده... نه ! امشب دیگر شب روضه خواندن نیست او خودش خوب می داند در دل ابری ام چه خبرهاست خودش خبر دارد از حال و روز چشم هایم خودش می داند همه چیز را... عجب آرامشی دارد این صحن و سرا انگار تمام غم های دنیا از دلت بیرون می رود وقتی مجاور خورشید می شوی خوش به حال کبوتران حرم... همیشه به آن ها غبطه خورده ام اسیر گنبد طلایی شدن غبطه خوردن هم دارد کاش دل مرا هم اسیر آسمان چشم هایش می کرد این خورشید کاش کبوتر بودم یا اصلا آهو... خیال کن که غزالم بیا و ضامن من شو... حالا کم کم باید برگردم اما دلم همان جا کنار پنجره فولاد می ماند خورشید هشتم ، مهمان نوازی اش حرف ندارد... روضه ی خواهر و برادربسم رب الزهرا من این روزها در رؤیای دلتنگی هایم پشت دیوار بقیع می نشینم خاک غربت روی سر می ریزم اشک حسرت روی گونه هایم سرازیر می شود و با سوز جان ، ناله ی مادر مادر... زیر لب نجوا می کنم روضه های مدینه روضه ی چادر خاکی روضه ی کوچه و سیلی روضه ی فدک روضه ی شعله های آتش و درب خانه روضه ی بی مادری حسین روضه ی مادری زینب روضه ی مظلومیت حسن روضه ی غربت علی هرچه بیشتر اشک می ریزم ، آرام تر می شوم چه آرامشی دارد گریه برای مادر... پنجره ی نگاه دلم را به سمت بی مادری حسین و مادری زینب باز می کنم زینب به مادر قول داده که برای حسین مادری کند زینب... زینب یعنی مادری پنج ساله... زینب به مادر قول داده در کربلا برای خواهری حسین سنگ تمام بگذارد زینب قول بوسه بر زیری گلوی حسین داده... حالا پنجره ی نگاه دلم را بیشتر باز می کنم صحرای سوزان کربلا را می بینم زینب را می بینم ، حسین را می بینم حسین آماده ی رفتن است ، آماده ی شهادت... زینب یاد قولی که به مادر داده می افتد صدایش می زند : برادرم حسین جان ! کمی آهسته تر ! حسین بر می گردد ، و بوسه ی خواهر بر زیر گلوی برادر... باوفا خواهری است زینب... من این روزها مدام قصه ی خواهری زینب را برای حسین ، با خود مرور می کنم من این روزها مدام روضه ی خواهر و برادر می خوانم روضه ی بوسه ی زینب بر زیر گلوی حسین... انگار این واژه ها هم یکپا روضه شده اند داشتم از بقیع و غربت مادر می گفتم که ناگهان سر از کربلا در آوردم گریز از مدینه به کربلا ، درست مثل روضه های مادر که به بی مادری حسین ختم می شود... بی تاب عشقبسم رب الزهرا او چید گلی سرخ ز گلـــــزار شـهادت از سمت زمین رفت به میدان سعادت از خاک رها گشت ، دلش سوی کجا رفت؟ انگــــار به دنبال دل آیـــنه هـــا رفت از دور برای من و تو ، دست تکـان داد لبخند زد و در وســط حادثه جان داد با دست اباالفضل که سیراب شد از عشق یکباره به خود آمد و بی تاب شد از عشق این سوی که ارباب و علمدار نشسته آن سوی دگــر حـــــیدر کرار نشسته یک چادر خاکــــی شده از دور نمایان زهراست که راهی شده این سوی بیابان یکباره نگاهـــش به غریب الغربا رفت لبخند زد و دور شد و سمت خدا رفت بسم رب الزهرا دلم را بر می دارم و می روم کنار مزاری می نشینم همان مزاری که بر روی آن نوشته شده سرباز گمنام همان مزاری که حالا شده همدم من شده سنگ صبور روزهای تنهایی ام... دل ابری ام می شکند باران چشم هایم قطره قطره می بارد روی مزار و من با سرانگشتان لرزانم سنگ مزار را شستشو می دهم... نوازش سنگ و دستان من... نوازش سنگ و شانه های لرزان من... نوازش سنگ و نگاه خیس من... برایش از خودم می گویم از حرف های دلم ، از بغضی که مدت هاست میهمان گلویم شده از حسرت آسمانی شدن می گویم از درگیر خاک بودن می گویم... شکوه می کنم از رفتن و نرسیدن شکوه می کنم از سنگینی کوله بار گناهم شکوه می کنم از یک مشت درد... او مثل همیشه آرام و بی صدا به حرف ها و شکایت هایم گوش می دهد و من مثل همیشه سبک می شوم... کلیه حقوق این سایت ، متعلق به می باشد و استفاده از مطالب با ذکر نام منبع بلامانع است .
شهریور 92 - خون شهدا
|