بسم الله الرحمن الرحیم
گفت و بلند شد...!
مادرش لقمه نانی گرفت و به دستش داد، عاشق این لقمه نان ها بود، میگفت وقتی مادرم با دستان مادری اش این لقمه را میگیرد تمام محبتش مزه این لقمه را هزاران برابر میکند.
زیر لب آیة الکرسی میخواند و لوازم کارش را جمع میکرد...
یاعلی، بلند شد و جعبه ی کوچکش را روی دوشش انداخت و رفت. کوچه ها را پشت سر میگذاشت، نانی به روی زمین افتاده بود، به آرامی کنارش رفت و دست به زانو شد، برداشت و نام خدا را صدا زد بوسید و کنار درختی گذاشت...
یا علی، بلند شد و جانی به پاهایش گرفت و رفت...
رسید...!
کنار ستون هایی که خستگی اش را به آنها تکیه میکرد... الهی! الحمدالله کما هو اهله
تنهاییش در انبوه جمعیت دیدنی بود، نوجوانی از دیار ثروتمندان که ثروتش را با زر های بازار دنیا عوض نمیکرد.
جعبه را باز کرد...
از خدا مدد گرفت و شروع کرد... کفش های کهنه را دوختن... به سیاهی کفش ها افزودن...
سرش پایین بود ولی دلش به آسمان، ذکر صلواتش انقدر زیاد میشد که تسبیح توان شمردن نداشت...
برق می انداخت این همسفر پاها را...
...!
پسرکی دست به خرجین آمد و کنارش نشست
نگاهش را به دستان کفاش دوخته بود... فرچه بالا و پایین که میرفت، مردمک این پسرک جم میخورد
انگار لطافت دستان کفاش با سیاهی کفش سخن میگفت...
کنج قفس گرفت دلم کاش می وزید
بادی که بوی خار و خس آشیان دهد
گردنش را کج کرد، آنقدر به آرامش دستان کفاش خیره شده بود که دهانش باز ماند...
کسب حلال و خنده ی کفاش و ذکر های زیر لب کفاش را می آموخت...
تنهایی اش را میفهمید...
بلند شد و دست به خرجینش انداخت... رفت!
دستان او هم با تار و پود کیسه اش مناجات میکرد...
چقدر شبیه هم هستند اینها...
کفاش هم کارش تمام شده بود... وسایل خود را جمع کرد
نگاهی به آسمان انداخت... الحمدالله کما هو اهله
به سمت خانه آمد... در زد، مادر سالخورده اش در را باز کرد
نگاه مهربان مادر به آرامشش اضافه کرد، بوسه ای به دست مادرش زد
مادرش گفت:
خدا تو را حفظ کند پسرم...
دعای مادرش قلبش را روشن تر میکرد... بندگی را خوب آموخته بود. هر لحظه به یاد خدا، دعای مادرش هم یکی از نعمت های خدا.
کار ما در شهر با شوخ بلا افتاده است
عاشقیم و کار عاشق با خدا افتاده است
...
کم نمیگردد ز دریا هرچه بردارد سحاب
چشم من تا میتوانی گریه کن دریاست دل
«قلم از نگاه نقاشی»