بسم رب الزهرا
اشک چشم، بغض گلو، صدای گرفته نمیشود که براحتی از آن گذشت، زخم وا میکند، گوشه کلبه ی احزان زانوانش را در آغوش میگیرد، دلش میگیرد، شمع میشود و می سوزد. رسم عاشقی سوختن میشود و میخورد زمین، خاکی میشود. نگاهش را به بیرون پرت میکند... صدای نوازش نسیم بروی برگ درختان ترانه ی سکوت شب را ملایم تر میکند، خوش آهنگ میشود، ای وای! برگ درختی زمین خورد، وجودش شکست...
حب الشی یعمی و یصم، به دلم افتاد که برگ خسته است، نای ماندن ندارد، از خانه ای دل می کند... آه دلم آشوب است، نمیدانم چه بنویسم چه بگویم... حال خود را نمیفهمم، دلم برای دلم تنگ شده است. قلم هم حال خراب است خراب... ما رأیت باکیا أحسن تبسما من القلم... اشک میریزد و در خودش جمع میشود، قطع میشود... وصل میشود... می گرید... بغضم شکست، قلمم را در آغوش میگیرم، برایش امن یجیب میخوانم... ارام باش جان من، اشک مریز... !!! چشمم افتاد به قاب عکس سید محسن... یاد حرفی افتادم؛ شهدا را قلم ها می سازند. یک نگاه به قلم، یک نگاه به سید محسن... به چشمانش خیره شدم، گویا مردمک چشمانش می لرزد، زبان سکوتش سخن می گوید... دلم افتاد، صدای نفسش را یادم آمد... وقتی که با جانش خداحافظی میکرد محکم قلمش را در دست گرفته بود، پایین امضای آخرش نوشت: یا زهر... الف ماند... نفس رفت... حال آن قلم امروز حالش خراب تر شده است...
صدایی آمد، صدای جارو... رفته گری آرام زمین را نوازش میکرد... رسید پای درخت، شییییی، برگ افتاده تنش شکست... رفت... ترانه ی نسیم شکست، سکوت شکست، نقطه شکست، دل غریب قلم شکست... قامت عشق خم شد... روح درخت شکست... چشم من مات شد، چشم شکست....
امضا
سر خط
الهی! اللَّهُمَّ اجْعَل لی فیهِ نَصیباً مِن رَحمَتِکَ الواسِعَةِ
خون شهدا 92/12/28