بسم رب الزهرا
من هرشب پشت پنجره ی حسرت می نشینم، آنقدر در خیالم به شش گوشه ات زل می زنم تا یکی یکی بغض هایم بشکند و قطره های حسرت گونه هایم را نوازش دهد... آنقدر پای پیاده مسیر بین الحرمین را می روم و می آیم تا آخر سر تصمیم بگیرم که بروم و اذن دخول بگیرم از علمدار بی دست...
چشم های نمناکم را می بندم و سر به زیر سلام می دهم بر برادری که تا آخرین قطره ی خونش وفادارانه ایستاد و هرگز لب به شکایت باز نکرد... می روم و دستهایم را دخیل شبکه هایش میکنم چون با تمام دلم ایمان دارم که او بابِ حاجات است...
ساعت ها ضریحش را در بغل می گیرم... آرامش یعنی ضریحِ عباس... نماز عشق میخوانم در کنار کسی که عاشقی را خوب معنا کرد... با دلی پر امید دست بر سینه میگذارم و آهسته آهسته ، عقب می روم ؛ آخر دلم نمی آید پشت کنم بر ضریحش... چشمانم هنوز خیس اند از قطره های زلال دلتنگی... با همان چشم های خیس می روم و دست بر سینه می گذارم و با صدای لرزان سلام میدهم بر آقای خوبی ها... ارباب بی کفن...السلام علی المدفونین یلا اکفان...
وقتی چشمم به شش گوشه می افتد و قلبم تندتر می زند ، تپش تپش عاشقی... تپش تپش جنون... تپش تپش دلتنگی... تپش تپش اشک... همانجا سر بر زمین میگذارم و بوسه می زنم بر فرشی که عطر پای عاشقان ارباب را گرفته است
نای گرفتن شش گوشه را ندارم... کسی انگار در گوشم آرام می گوید: جلوتر بیا... خودم را روی زمین می کشم تا به گوشه ای از شش گوشه برسم...
آه... اتاقم پر شده از طنین اذان و من چشمان خیسم را باز میکنم... دلم شش گوشه می خواهد ارباب
خون شهدا 93/9/3
|