بسم رب الزهرا
دلش چقدر گرفته بود، تنگ بود و تمام نگاهش پر از اشک انتظار، باید می رفت، دیگر طاقتش به سر رسیده بود، بارش را برداشت... قرآن،مفاتیح،چفیه،تسبیح،مُهر و تمام بغضش را. رفت، ز بند دنیا جدا شد و برای رسیدن به خدا دست به دامان دردانه های خدا شد. رسید! السلام علیک یا اخت ولی الله السلام علیک یا عمة ولی الله السلام علیک یا فاطمة المعصومه... دستی به سینه و سری به پایین سلام کرد و در دلش زمزمه هایی نجوا میکرد، گاهی هم اشک... وارد حرم شد، از خاطر حیا دقایقی را از پشت درِ شیشه ای ضریح را نگاه کرد و دست به گوشه ی در انداخت و سر به روی دست... گاه گاهی نگاهش را به ضریح می انداخت و بی بی را صدا میزد، گویا اجازه میخواست برای ورودش... کمی بعد سر از دست برداشت و چند قدمی جلوتر رفت... آرام آرام، هرچه نزدیکتر، قدمش آرام تر، رسید... رفت کنار ضریح و دست به دامان بی بی شد، صدای هق هقش بلند شد، گویا فقط او بود و بی بی... از دردش از غصه هایش از تمنا هایش از زخم هایش و از توکلاتش برای بی بی گفت، مدتی گذشت و خادمی با پر به صورتش کشید و کمی از اشک صورتش را پاک کرد، دستی به شانه اش گذاشت و گفت: پسرم! در لابه لای اشکات برای منم دعا کن! از خجالت آب شد، حاجی جان شما برای ما دعا کن من خودم محتاج دعام، خادم گفت: سوزی که در چشم تو افتاده به جانت، خبر از عشق تو داده، عشقی که میان تو و خدا هست همین برای من بس که دعایم کنی... خجالت کشید و سرش را پایین انداخت، خادم دستش را به جیب برد و پارچه ی سبزی در آورد که گره خورده بود، نگاه کرد به او گفت: پسرم چند وقت پیش غبار روبی ضریح بود، این پارچه از پارچه تبرکی داخل ضریح و داخلش تربت داخل ضریح است، کف دست او گذاشت و خم شد که دستش را ببوسد، گفت حاجی ترو به حضرت زهرا قسم اینکارو نکنید، خواهش میکنم، شانه ی خادم را بلند کرد و خودش دست خادم را بوسید... آغوش همدیگر را گرفتند و گریه میکردند، هنوز مانده که آن خادم از کجا آمد، چرا آمد، چرا آن کار رو کرد، میگفت: بی بی جانم من رو سیاه و چه به این کار ها، من کجا و خادم حرمت کجا، من گناه کار آمده ام که خودم را به شما بسپارم اما... چه کار میکنید با ما... دور ضریح را با دستش لمس کرد، کنار راه روی خروجی کنجی بود که اسمش را کنج عاشقی گذاشته بود، فقط جای یک نفر... ایستاد و به رسم همیشگی اش چشمش را به ضریح دوخت، فقط نگاه... با چشمش سخن میگفت،گاهی که چشمش به زینت طلای یا فاطمة اشفعی لی فی الجنة که می افتاد اشکش بیشتر میشد، دیگر حالش دست خودش نبود، آهش بلند شد... ای مادرم... زخمش باز شد، روضه ی مادر را در دلش میخواند و زار زار گریه میکرد... با شال مشکی ای که بر گردن داشت اشکش را پاک میکرد (در وصیتش آمده که این شال عزای مادرم زهراست، کنار کفنم بگذارید)، مدتی گذشت... صورتش را به پهلو روی سنگ پای ضریح گذاشت و حرفی به زیر لب خواند... بلند شد و آرام برگشت تا آخرین لحظه چشم از ضریح بر نداشت... راهی جمکران شد، از دور که چراغ های مسجد را میدید با آقای خودش حرفهایی را در دلش زمزمه می کرد... رسید، از ماشین پیاده شد، رفت جایی که سالها از آنجا با مولایش عشق بازی میکرد، نشست و شالش را پهن کرد، نمازش را خواند و سر به سجده گذاشت... باز دلش رفت... بلند بلند زار میزد... (حرف هایی زد که شد راز) سرش را بالا آورد و از پشت قطره های اشک گنبد سبز مسجد را نگاه میکرد... بلند شد، دو رکعت نماز خواند... آرام شد آرامِ آرام... بلند شد و رفت پیش دوستش، راهی تهران شدند، بعد از عوارضی تهران سرش را برگرداند سمت گلزار شهدا، گفت برویم گلزار، نیمه شب بود، از مسیر همیشگی که احتمالا هیچ کسی هم نمیدانست وارد گلزار شدند و رفتند پاتوق همیشگی، دوستش کمی آن طرفتر ایستاد و او رفت کنار رفیقش، بوسه ای بر نام شهید سنگ مزارش زد و کمی در خلوت خودش با او سخن گفت، مدتی گذشت بلند شد، انگار تمام آرامش دنیا را به او دادند، لبخند میزد و خدا را شکر میکرد، الحمدالله کما هو اهله... سوار ماشین که شدند موقع خروج از گلزار دو سرباز موتوری جلویشان را گرفتند، آقا این وقت شب اینجا چیکار میکنید، گفت: سرکار اومده بودیم مهمونی، دیر اومدید از دست دادید، یکی از سرباز ها خنده ای کرد و او را شناخت (همیشه که او نیمه شبها میرفت گلزار خیلی از موقع ها ان سرباز او را میدید، انقدر که با هم دوست شدند و دیگر کاری به کارش نداشتن) بعد کمی احوالپرسی رفتند، نزدیک اذان صبح بود، راهی حرم حضرت عبدالعظیم شدند، نماز را آنجا خواندند و زیارتی کردند... تسبیح را بدست گرفت و خدا را شکر کرد برای این برکاتی که به او داده بود...
حرف آخر: خدایا خودم را به خودت سپردم
|