بسم رب الزهرا
و تمام حرف های من بغض شد... وقتی که دلم بهانه ای شد برایم گرفتن
اسم فاطمه را بهانه کردم بی بی... خودم را کنایه کردم برای دلتنگیم، خوب میدانم که دلم بهانه ی چه میگیرد... اما! ملالی نیست، همین غریبگی ام برام کافیست... دلم برای مادر که میگیرد حریم تو را طلب میکنم... دلم برای خواهر که میگیرد، برادرت را طلب میکنم... بی بی جان! طغیان کرده تمام سه نقطه هایم... همگی بر علیه من شده اند...
گفته بودم که قبل از له شدنم خودم کناره بگیرم ز هر چه که دارم... ولی چرا نشد نمیدانم...
تمام رجب را روز به روزش آه میکشیدم وقتی که ذکر یا الله را دم میزدم... الله.. اله... و این ه، مرا کشت... هر چه کشیدم از این بود که اه را در گلویم شکست...
رجب تمام شد...!
شعبان آمد... ماه رسول الله... و باز الله و باز ه، و باز آه
خط خطِ تمام بغض ها را فهمیدم
وقتی که رفت، مُردن را فهمیدم
از آتش دل، آه سینه را فهمیدم
من حسرت یک چیز را خوب فهمیدم...
بی بی جان!
خواهری اش شبیه خواهری ات بود فهمیدم
مانده ام چه بگویم...
این حسرت برادر را اصلا نفهمیدم...
باشد، کنایه ها همه را به خود باز میگیرم... دردم برای خودم، غصه ام برای خودم...
بی بی جان!
آیا گوشه ی حرمت جای برای من هست؟!
میدانید که... کمی دلم هوای مادر کرده...
کمی آن سو تر هوای خواهر کرده...
قسمتی نزدیک تر هوای بی بی کرده...
تو را بهانه میکنم بی بی! یادگار مادر را دارید... از خواهری هم چشیده اید... صبر زینبی هم که جای خود...
فقط زبانم لال... موی سپید که ندیده اید!
بی بی؟!
کمی نزدیکترتان برای من جایی هست؟!