بسم رب الزهرا در تاریکی شب کنار مزارش آرام آرام به او فکر میکردم، نگاهم به قطره های خون روی پیشانیش و لبانش می افتاد، هر نگاه انگار نسیم بغضی به من میچشاند و دلم را میلرزاند... چقدر زیبا بود... حق، حق... آرامـــ، آرام از خاطراتش در گوشم زمزمه میشد... قطرهـــ، قطره چشمانم نم پیدا میکرد... نگاهم به بالای مزار می افتاد " بسیجی عاشق" گاهی سرم پائین می افتاد، گوشه ای از وصیت نامه اش.."خدایا عاشقم کن"... عشقــــ!!! تابحال روی مزاری این کلمات را ندیده بودم... عشقـــ... عاشقی کردی حاج امیر... صدای پای... آرام و اهسته... شخصی سینه بر سنگ مزارت زده است... بوسه ها پشت به پشت... اشک ها آرام آرام... شنیدن تپش قلبش چندان هم سخت نبود... لبه ی سنگ مزارت در فشار زانوهای غریبه بود... او که بود؟؟؟!!! سکوت سکوتــــ... دستی به روی دست کشیدم و ایستادم.... انگار غریبه از رفتنم ناراحت شد... با صدای لرزان گفت: خسته شدید؟؟!!! عاشق خسته نمیشه...
کلیه حقوق این سایت ، متعلق به می باشد و استفاده از مطالب با ذکر نام منبع بلامانع است .
بسیجی عاشق... - خون شهدا
|