"دلـــــــم"....؟؟؟ چرا" دلــــم "پیدا نیست...؟!؟!؟ انگار" دلـــــــم" بین هزاران رنگ گم شده..."دلـــم"برای"دلـــم"تنگ شده... نمیدانم" دلـــــــم" را کجا؛جا گذاشتم...من که حواسم جمع بود... دوست داشتم دست "دلـــــــم" را محکم بگیرم...وبیاورمش پیش خودت وبا هم بگوییم: یا علی... این روزها برایم از" تو" نوشتن سخت شده..نه اینکه فکر کنی خسته ام؛نه!
میدانی سیــــد...این روزها "تو" زندگی ام کم شده...این روزها "او" زندگی ام هم کم شده... این روزها فقط من هستم و من...نه "تو" و نه "او" ... "تو" و "او" ندارید که...شما همیشه با همید..."تو" و "او" همیشه با همید... این "منــــــــم" که باز هم تنها شده ام...تنهــــــــــا و بی کس... می بینی حال و روز "دلـــــــــم" را... نمیدانم چرا "دلــــــــم" که میگیرد یاد تو می افتم...نگیرد نمی افتم.
گاهی باید بگیرد...تنگ شود...تا یادش بیفتد... گاهی هم باید" تــــــــو " " دلـــــــــم" را محکم بگیری تا نیفتد... باید محکم دستت را بگیرد تا من نیفتم..."دلـــــــم" را میگویم... باید محکم دستت را بگیرد... و گرنه باز می افتم... دور از خودم می افتم... هم از قله ی عاشقی های "تـــــو"...هم از اوج بندگی "او"... این روزها از تو نوشتن برایم سخت شده...
بیا...بیا...بیا... این تنها آرزوی من است: دیدار "تـــــــــو" زیر سایه ی "او" ...بدون من...بدون من...بدون من...
این روزها به دوری از "تـــــــو" نزدیک شده ام... این روزها پایم لبه ی پرتگاه دوری از "تــــــو"ست... "دلـــــــم" گرفت...دیگر وقتش رسیده که بگیرد... خدا کند بگیرد...هم خودش ّبگیرد؛هم دستت را... "تـــــــــو" باید بیایی و بگیری...دست "دلــــــــم" را... "دلـــــــم"دستش نمی رسد که بگیرد "تـــــــو را... بیا و دست "دلــــــــم" را بگیر...بیا "دلـــــــم" را از دست "مـــــن" نجات بده... بیا
اللهم انی...
به قلم: ...