چشمش را به آسمان دوخته و خیره شده به ابرها که امشب ماه را دوره کرده اند . دلش میخواهد دستش را دراز کند و ماه را از هجوم آن همه ابر نجات دهد اما... ببا بغض زیر لب ذکری را زمزمه میکند و تسبیح را آرام توی دستش میچرخاند... لا اله الا الله... لا اله الا الله... لا اله الا الله....... هر وقت دلتنگ رفیقانش میشود می آید و می نشیند گوشه ازپشت بام خانه و زل میزند به آسمان... لابد با خودش گمان میکند که از پشت بام تا آسمان راه کوتاهتر است! طبق معمول دفترش را باز میکند و می نویسد تمام دلتنگی هاش را ، تمام بغض هایش را ، تمام غصه هایش را... ناگهان سر ، بلند میکند و دوباره زل میزند به آسمانی که حالا ماه تنها دارد جلوه گری میکند و به ابرهایی که ردّی از آنها بر تن آسمان بجا مانده فقط... مینویسد : "مرا با خود ببرید" دفترش را میبندد ،و با لبخند دستی برای ماه تکان میدهد...
یاد حسین می افتد که گاهی زیر نور ماه نماز میخواند و به پهنای صورت اشک میریخت ، اصلا دلیل علاقه اش به آسمان و ماه همین بود . وقتی به ماه نگاه میکرد صورت ماهِ حسین را میدید و مثل همیشه با لبخند همراه بود... با طنین دلنواز اذان چشمش را باز کرد ، تسبیح در دستانش گره خورده بود و سجاده اش خیسِ اشک بود ، بدون اینکه سرش را بلند کند جای خالی ماه را حس کرد ، پله ها را آرام آرام پایین آمد ، سکوت همه جا را پر کرده بود... چند مشت آب به صورتش ریخت تا خواب از سرش بپرد ، وضو گرفت و برگشت به پشت بام و ایستاد بر سر سجاده ای که بوی عبادت میداد ، الله اکبر گفت و پشت کرد به تمام دنیا...
همیشه جوری نماز میخواند که انگار آخرین نمازش در این دنیاست... بعد از رفتن حسین آرزویی جز رفتن نداشت به همین خاطر بود که اللهم ارزقنی شهادت فی سبیلک شده بود ذکر قنوتش...
...
|