بسم رب الزهرا
هیچ کس این روزها حالش مثل عمه ی سادات نیست ، رسالتی بزرگ بر دوش می کشد بانوی استقامت ، خوب می داند که تا چند روز دیگر نه می تواند حسین را ببیند نه عباس را... می داند که ظهر روز دهم آخرین دیدارش با حسین و عباس است... دل بی تابش مدام برای برادرانش شور می زند... خواهر است دیگر... خواهر که باشی مدام دل نگران برادر می شوی...
زینب این روزها ندارد تاب
چشم نمناک او ندارد خواب
بی قرارِ حسین و عباس است
روی این دو چقدر حساس است
نیمه های شب بر سر سجاده ی نیازش می نشیند و از خدا صبر می خواهد... از خدا صبر می خواهد تا وقت بوسیدن گلوی برادر دلش نلرزد... از خدا صبر می خواهد تا وقت تماشای تیغ خنجر و حنجر برادر
دلش نلرزد... از خدا صبر می خواهد تا هنگام وداع با جسم بی کفن برادر دلش نلرزد... از خدا صبر می خواهد تا وقتی چشمش به نوکِ نی افتاد دلش نلرزد... امان از دل بانوی صبر...
یاد بوسیدن گلو افتاد
یاد قولی که داده بر مادر
از خداوند صبر می طلبد
تا نلرزد دلش دَم آخر
از همان روز که مادر وصیت کرد و رفت حواسش به حسین بود... هوای حسین را بیشتر از همه داشت... برای برادرش مادری می کرد زینب... آنقدر دلبسته ی حسین بود که تا کربلا هم او را همراهی
کرد... آنقدر عشق برادر در دلش نفوز کرده بود که سختی غربت را به شیرینی همراهی برادر داد..
.
.
.
چند روز دیگر زینب می ماند و طوفانی از بلا و بی برادری و قلبی که باید خانه ی صبر باشد... |