بسم رب الزهرا
سالها که حسرت او را داشت و سوخت ، نخی از محبت و سوزنی از غصه
تمــام برادری اش را بـه التمـاس بی بی زینب دوخت نیــمه شبـها سفـــره ی
سجــاده اش را پهـن میکرد سرش را کنــار تربت امــــام حسیــن میگذاشت
عبایـش را روی سـرش میکشید خودش را غـرق تمنای خدا میـکرد، رد اشک
تا به صبح با او مدارا میکرد ... چنگ دل به صدای ناله اش میکشید تا بلند نشود
همه را در خودش میریخت ... جوان ولی مانند پیری عصا به دست دلش گرفته بود
سوخته بود، معلوم بود، معلوم بود که کمرش خم شده است... از آیینه روبرگردانده بود
دیوانه میخواندنش... آمد! روزی آمد که غزل نخ روزگار دور گردنش پیچیده شده بود
داشت خفه میشد، با انگشتانش آن را باز کرد، سر برادر را به سینه گرفت، دست
نوازش زینبی به سرش کشید... جان گرفت... جوان شد... امـــا! باز رفت... دیگر
کمرش خم نشد، شکست... خدا کند که لااقل کنار تابوت برادر بنشیند...
بار دیگر سر به سینه بگیرد...
خون شهدا 92/12/20