بسم رب الزهرا
چراغ خاموش! رفت کنار پنجره، نگاهش را گرداند، نبود که نبود... انگار قهر کرده بود، تیک تیک! ثانیه ها پشت سر هم خدا حافظی میکردند
گمشده اش نیامد، دلش لرزید، دل به سخن وا شد، در سکوت زبانش جمله جمله درد و دل میکرد و گاهی التماس آمدن گمشده اش را
میکرد، اشک دلش برای چشمان منتظر سوخت، خودش را شکست، دستی به صورتش کشید و ناز اشک را میکشید و قربان صدقه اش
میرفت... هنوز نیامد... ثانیه، دقیقه، ساعت... نیامد! ناگهان صدای شکستن شنیده شد... پنجره احساس انتظار شکست... صبح شد...
خورشید آمد... و این چشم منتظر از نیامدن ستاره اش بارانی شد... کنار پنجره خوابش برد... همه سکوت کردند... چشم، اشک، دل...
بغضم تمام نمیشود... خفه میشوم... خبری از او نیست
خون شهدا 92/12/19