سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشته های پارسی یار

مَوْلاىَ یا مَوْلاىَ اِرْحَمْنى
ذق یا علی !در آتش گرفت، چادر سوخت، در شکست…

خاک چادر مادر میکشد به سر
دست و پهلو که شکسته نیست... صورتی سوخته نیست

مادری پشت در است
یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لا تَدْخُلُوا بُیُوتَ النَّبِیِّ إِلاَّ أَنْ یُؤْذَنَ لَکُمْ

یا نوراً کل نور
خانه ای شدی برای جوانه ی بهار

دستی به روی خاک کشیدم
ناله ی استخوان هایی که حالا با خاک یکسان بودند...

رباعی ولادت حضرت زینب س
دخت خلف حیدر کرار تویی/ الگوی زنان در صف پیکار تویی

یک نفس عمیق
از نردبان که بالا برود میشود پرید بال میدهند بام پرواز همیشه هست


دفتر شعر شهدا

دفتر شعر اهل بیت(ع)

دفتر شعر دل

آلبوم عکس خون شهدا

بسم رب الزهرا


قرار گذاشته بودند هر وقت از هم چیزی می گیرند بگویند : یادم هست !

و هر کدام که یادش رفت این جمله را بگوید به طرف مقابل شام بدهد

علی و میثم همیشه حواسشان بود که به همدیگر نبازند

موقع دست به دست کردن سینی چای در هیئت

موقع گرفتن آش نذری

موقع رد و بدل کردن قلم و کاغذ در سرکلاس

حتی موقع گرفتن مهمات از یکدیگر در جبهه!

همه دیگر باخبر بودند از این قول و قرار ، حتی فرمانده ی گردان...

قرار بود علی برای چند روز به مرخصی برود

میثم نامه ای را که برای مادرش نوشته بود به دست علی داد

علی با لبخند گفت : یادم هست میثم جون ، چشم می رسونم دست حاج خانم !

میثم خندید و گفت : بلاخره یه روزی یادت می ره و مجبور می شی یه شام مهمونم کنی حاج علی !

وقتی علی به جبهه برگشت از میثم خبری نبود

از هرکس سراغش را می گرفت جواب سربالا می شنید

هیچ کس جرات گفتن خبر شهادت میثم را به علی نداشت

یکی از شب ها فرمانده ی گردان علی را برد گوشه ای و جریان شهادت میثم را برایش آرام آرام شرح داد

گفت که بچه ها نتوانستند جنازه ی میثم را برگردانند

علی ماند و اشک هایی که بی اختیار مهمان چشم هایش می شد...

بعد از ده سال که خبر پیدا کردن جنازه ی میثم به گوش علی رسید

علی خودش را به معراج شهدا رساند

استخوان های میثم را یکی یکی  برمی داشت و می بوسید و اشک می ریخت

همان شب خواب میثم را دید

میثم با همان لبخند همیشگی زیر درخت سیب ایستاده بود

علی میثم را در آغوش کشید و گفت : بی معرفت خوب گذاشتی رفتیا !

میثم با خنده گفت : این حرفا رو ولش کن حاج علی ، یادم تو را فراموش !

دیدی استخون هامو یکی یکی گرفتی تو دستت و یادت رفت که اون جمله رو تکرار کنی ؟

علی در همان حال که گریه می کرد بلند بلند خندید

صدای اذان از مسجد محله بلند شده بود

علی چشم های خیسش را باز کرد و نگاهی به عکس میثم انداخت و خندید و گفت : باشه آقا میثم بازم تو بردی!

همان شب برای میثم در مسجد محله یادمانی گرفت و همه محله را شام داد .


خون شهدا 92/11/23




 
بروزرسانی مطلب: چهارشنبه 92/11/23 4:28 عصر
کلیه حقوق این سایت ، متعلق به می باشد و استفاده از مطالب با ذکر نام منبع بلامانع است . یادم تو را فراموش - خون شهدا