بسم رب الزهرا سال ها بود که با این بیماری دست و پنجه نرم می کرد دکترها جوابش کرده بودند تمام زندگی اش خرج دوا و درمان شده بود اطرافیانش مدام شکایت می کردند از این وضع اما خودش هنوز امیدوار بود به رحمت خداوند همیشه زیر لب می گفت : إِنَّ مَعَ العُسرِ یُسرًا این سومین بار بود که در کنکور نتیجه نمی گرفت هربار مشکلی مانع موفقیتش می شد شب تا صبح را در اتاقی کوچک و سرد ، زیر نور ملایم چراغ مطالعه درس می خواند دوست داشت آروزی مادرش را که حالا دیگر در این دنیا نبود برآورده کند اگر دکتر آن روز در روستا بود مادرش زنده می ماند قطره ی اشک را از گوشه ی چشمش پاک کرد و نگاهی به قاب عکس مادر انداخت عکس سیاه و سفید مادر را برداشت و بوسید و گفت : إِنَّ مَعَ العُسرِ یُسرًا از بددهانی و ناسزاهای پدرش خسته شده بود دلش می خواست از این خانه فرار کند بارها می خواست جواب ناسزاهای پدر را بدهد اما خودش را کنترل می کرد اما می دانست رفتار پدرش به خاطر همان مریضی روحی است که چند سالی بود گریبانش را گرفته بود و بالوالدین احسانا را بارها در بین آیات قرآن خوانده بود به خاطر خدا تحمل می کرد بعد از نماز صفحه ای از قرآن را باز کرد لبخند زد و گفت : إِنَّ مَعَ العُسرِ یُسرًا
خون شهدا 92/10/24 کلیه حقوق این سایت ، متعلق به می باشد و استفاده از مطالب با ذکر نام منبع بلامانع است .
گشایش - خون شهدا
|