بسم رب الزهرا
نفس نفس ... صدای ضربان قلب می آمد...
چشم دلهره ی عجیبی داشت...
پا برهنه شد... معنی این قسمت راه فرق می کند...
چه شده؟!! چه میخواهد بشود؟!!!
کمی رفت و رفت...
نزدیک شد... اشک در چشمان مبهوتش حلقه زد
ناگهان از دور گنبد طلایی علمدار کربلا را دید
حلقه حلقه اشک ها افتادند ...
پاها سست شده بودند... آرام خود را می کشیدند...
درد ها زبان گرفتند... بغض ها شکستند... شعر ها سروده شدند...
فراق تمام شد ...
یک اربعین سراسر شـــب نالــه ها زدم
از سوز جـــان همیشه شما را صدا زدم
چه خوش بود صحنه ای که همه در بین الحرمین سجده کرده بودند
دل برای سلام بعد نماز تنگ شده بود...
السلام علیک یا حسین بن علی... السلام و علیک یاین امیرالمومنین
شمع در ترب کربلا و می سوزد...
همه جانش به کف دست، قطره قطره می سوزد...
شیون و آه سراغ واژه ها آمده بود
نقطه ها زیر الف لِه شده بود...
آتش شمع چنان شعله گرفت...
صحنه ای نقش گرفت... خیمه ها سوخته اند...
چادر مادری آتش گرفت...
چادر خواهری آتش گرفت...
چادر دخترکی آتش گرفت...
یک اربعین به یاد غمت سوخـتم حسین
چشم دلم به کرب و بلا دوخـتم حسین
چه بارگاهی... نگاهش مدام خیره شده بود به دو گنبد
آنجا هوایش فرق می کرد...
اما عجیب بود... مدام یاد بقیع می کرد دل
بقیع ، غربت دیوارها ، دلی پر غم
دوباره اشک تَر از دیده می چکد نم نم
فقط سکوت، ذکر تسبیحش شده بود...
چند روزی مهمان ارباب و خادمینش سپری شد
هنوز طعم غذای حضرتی از یادش نرفته است...
و باز سلام آخر...
گاه گاهی نگاهی به تربتی می اندازد و آهش بلند می شود
تربت کنار ضریح...
خوشا آنان که در جوار حسینن... خوشا آنان که خادمان حسینن...
خوشبحالشان...
و آخرین لحظات گرد هم آمدند...
خادمانی از شهر های ایران و از سیدین کربلا
عبای خادمان گر لحظه ای هم به دوش رود برای آخرتش بس است...
نعمات عجیبی در این سفر نصیبش شد...
و باز لحظه ی آخر... دَمی بلند شد و وسط بین الحرمین صدا زد...
یک اربعین نمــاز شب و اشـــک و آه بود
خواهر به شهر شام ، خدا... بی پناه بود
یک اربعین به سینه ی من بغض مانده است
یک آشـــــنا کـــــتاب غمــم را نخوانده است
قلم نوشت: به انتظار نشسته ام...
«خون شهدا 92/10/14»