بسم رب الزهرا
السلام علی اسیر الکربات و قتیل العبرات
ای پا آرام قدم بگذار اینجا طریق الحسین است، راه عشق بازی و راه انتظار، کمی آرام تر...
زمین اینجا پر از درد است، این زمین ماجراها دارد، از صدای زنجیر و زخم های پا خاطره ها دارد... کمی آرام قدم بگذار
اینجا غزل عشق به گوش میرسد، اینجا اشک به خروش میرسد، اینجا ذره ذره اش نفس گیر است... اینجا هنوز رخ سیلی به تصویر است...
اینجا رقص پرچم ها چشم گیر است، صبح و ظهر و شام او فرق نمیکند، همه دلگیر است...
اینجا از خار و بی معجری خبری نیست اما، خط به خط لهوف به ترسیم است...
اینجا بوی غربت میدهد... بوی درد و آه خواهر میدهد...
اینجا همه دست هم را گرفته اند، خواهر دست برادر، دختر دست پدر...
آرام و آهسته مینویسم، اینجا نه برادر بود نه پدر...
دخترکی گم میشد، خواهری پیر میشد...
دستی به کمر گرفته و دست به سر... پای برهنه به سمت دختر میرفت....
اینجا بیت ها سراغ دلم را گرفته اند...
بابا هــــنوز مــــوی ســرم درد می کند
از سوز اشک ، چشم تَرم درد می کند
مثل کــــبوتری که مرا ســـنگ می زنند
زخــمی شــدم وَ بال و پرم درد می کند
اهل عشق آمده اند، بی پا، بی دست... اینها چشیده اند... خوب میفهمند
چه عاشقانه در سفر عشق با معشوق خود عشق بازی میکنند...
بغضی شکست و آه دیگر سردادم...
اینها قــدم هایشان را نذر مادرشان زهرا کرده اند، اینها سوخته اند...
شمعی هستند که در این راه آرام آرام آب میشوند...
کاش در مسیر سرخ او راهی شوم، کاش یک شب جـــــان دهــم بر روی خــاک کرب و بلا.. بی سر و دست و پا
روضـــــه برای بانوی پهلــو شکسته ای
دست طلـــــب به دامــــنِ مادر دراز بود
یاد حرف استادی افتادم: باید خاکی شد! خاکی که شدی با یک نسیم آرام پرواز میکنی
خاک معنی آب را بهتر درک میکند... گِل میشود...
...
آب و تربت کرب و بلا بدست گرفت و بر سر و رویش کشید...
گاهی صدا میزد یا اباعبدالله... اشکی میشکست و آرام میچکید بروی گِل
میسوخت و از جان میگفت حسین...
حرف سوخته دل را سوخته دلان دانند و بس...
خاکیان برمیداشتند و بر سر و رویشان میکشیدند
اشک میریخت...
نگاهم را به چشمان گریانش گره زدم...
سوختم...
اللهم اکشف هذه الغمة عن هذه الامة بحضوره و عجل لنا ظهوره
با تمام عشق خادمی زائران امام حسین را میکرد
مویی سپید گشته و چشمان پر اشک...
ساعتی کنارش نشسته بودم و نگاهش میکردم... هر تاولی را که مرهم میبست اشکش سرازیر بود
آب تاولها را نگه میداشت...
تمام خستگی پا را با دستان سالخورده اش به جان میکشید
به آرامی صورتش را کف پایی میگذاشت
قسم میداد جلویش را نگیرند... اشک میریخت...
این عشق را چگونه باید نوشت...
ای حسین... این عشقت چه با دل میکند...
ای جان و تن عالم و آدم به فـــــدایت
جانم به فدای همه ی جـــــان و تن تو
قلم نوشت: برای پرواز باید سبک شد... باید خاکی شد... باید خاک شد
عکس ها: اربعین 92 - از نجف تا کربلا
«خون شهدا 92/10/9»