ابرهای دلواپسبسم رب الزهرا آسمان بی قرار بود و خورشید بی خیال پشت ابرها چشم گذاشته بود گویی داشت با خودش قایم باشک بازی می کرد ابرهای دلواپس بغض کرده بودند... قلب کوچک یاکریم دیوار همسایه در سینه آرام آرام می تپید سکوتی سرد و سنگین حاکم بر فضا بود مسافر بی تابِ رفتن... ناگهان آسمان ضجه زد بغض ابرها ترک برداشت خورشید از ترس چشم هایش را باز نکرد قطره قطره دلتنگی بارید روی بال و پر خسته ی یاکریم و مسافر به چشم های خیس آسمان خیره شد... چشمان آسمان که خیس می شد نگاه مسافر می سوخت و با هر قطره اشک آسمان ، چشم مسافر نمناک می شد قطره قطره بی تابی... قطره قطره بی قراری... قطره قطره دل بریدن... دل کندن... مسافر دیگر قرار ماندن نداشت ، بی قرار رفتن بود... کوله بار تنهایی اش را به دوش کشید دست دلتنگی را گرفت و پا به پای آرزوهایش به راه افتاد باید می رفت جایی که مرهمی برای زخم بغض هایش پیدا کند جایی که آسمانش آبی روشن باشد جایی که خورشید در پشت ابرها پنهان نشود جایی که دل ابرها مدام نگیرد جایی شبیه همان خواب هایی که هرشب می بیند... جایی که اینجا نیست... کلیه حقوق این سایت ، متعلق به می باشد و استفاده از مطالب با ذکر نام منبع بلامانع است .
ابرهای دلواپس - خون شهدا
|