بسم رب الزهرا غربت غروب غم انگیز پاییز آسمانی مکدر ابرهایی تیره و تار و خورشید ، که چند روزی است جایش در آسمان خالی است کبوترهایی خسته بال ، که پیداست دیگر رمق پرواز ندارند پنجره هایی بسته و گلدان هایی شکسته بر لبِ حوض های یخ زده و خالی از ماهی... و در این میان یک نفر انگار دلش بی قرارتر از همیشه است این روزها کار هر روز غروبش ، قدم زدن بر روی برگ های خشک و بی جان است همان برگ هایی که روزی نور چشمی درختان حیاط خانه بوده اند همان برگ هایی که سایه سار عصرهای داغ تابستان بودند حالا با قدم هایی خشن ، جان یک یک آن برگ ها را با بی رحمی می گیرد... بی قراری اش دست خودش نیست بی تابی اش ، دست خودش نیست تقصیر چشم هایش نیست که هر روز ابری و خیس می شوند حالِ دلش خراب است... هر سال محرم حال دلش همینگونه است هر سال همین وقت ها دلش عجیب هوای حرم می کند آسمان شهر برایش نفس گیر شده است... همان یک باری که دعوتش کرده بودند کبوتر دلش جلد حرم شد نمک گیر مهربانی صاحب حرم... از همان روز است که آرام و قرار ندارد و مدام دلش هوای حرم می کند... هوای گـنبد تو ، بی قــرار کرده مرا خدا کند که بگیرم دوباره بال و پری کلیه حقوق این سایت ، متعلق به می باشد و استفاده از مطالب با ذکر نام منبع بلامانع است .
جَلد حرم - خون شهدا
|