بسم رب الزهرا خورشید ، روی نی ماه ، روی نی ستاره ها ، تک تک روی نی آسمان ، داشت دق می کرد از این مصیبت و زمین ، طاقت سوختن نداشت... چشم کبوتران ، خیس بود از این غم و دلِ قاصدک ها مضطرب و پریشان حال روزگار ، وخیم بود... چادر خاکی عمه ، روی زمین کشیده می شد دامنِ سوخته ی دخترکان ، آتش به دل عالم می زد کبودی صورت ، از یک طرف و پاهای تاول زده ، از یک طرف دل آب ، کباب بود از خشکی لب ها... ای آب ! قطره قطره به رود فــرات گو : لب های خشک اهل حرم را ندیده ای ؟ یک کاروان دل را به اسارت می بردند غل و زنجیر بر گردنِ فرزند خورشید بود عطش ، آتش به جانِ سوخته ی تشنگان می زد کبودی صورت ها داشت رو به سیاهی می رفت هیچ کودکی حق صدا زدن نام بابا را نداشت حتی دخترک سه ساله... آن طرف تر ، نامرد مردمی برای تماشای خارجی ها آمده بودند! عده ای می خندیدند عده ای کف می زدند عده ای سنگ می انداختند عده ای ناسزا می گفتند آه ! آسمان تابِ این همه بی حرمتی را نداشت دلِ زمین ، به تنگ آمده بود و ملائک ، مثل مادران فرزند از دست داده ضجه می زدند نامرد مردم ای خـدا نامرد مردم بی درد مردم ای خدا بی مردم دل صبور زینب به درد آمده بود از این همه رنج و بلا اما به برادر ، قولِ صبر داده بود صوت خوش برادر از روی نی ، دلش را آرام کرد آنقدر آرام که در مجلس آن حرامی فرمود : ما رأیت الا جمیلا... کلیه حقوق این سایت ، متعلق به می باشد و استفاده از مطالب با ذکر نام منبع بلامانع است .
اسیر صبور - خون شهدا
|