بسم رب الزهرا تنها سه بهار از عمرش گذشته بود دردانه ی مادر بود و نور چشمان پدر شیرین زبانی اش قند در دل عمو عباس آب می کرد شده بود مایه ی آرامش برادرش علی اکبر گویا خواهری را از عمه زینب به ارث برده بود... که ماهرانه برای علی اصغر خواهری می کرد خلاصه بگویم رقیه یک پا زهرا بود برای خودش... مـیوه ی باغ حسین بن علی با غم و درد پای تاول زده اش را به پــدر داد نشـــان به خدا سه ساله ی کربلا دل کوچکش طاقت آن همه درد نداشت گلویش پذیرای آن همه بغض سنگین نبود صورتش تاب سیلی دستان سرد عدو را نداشت و پاهای بی جانش... آتش که به دل سوخته ی بلبل بابا زدند دامنش هم سوخت... معجر از سرش کشیدند بر سرش فریاد زدند اصلا یتیم نوازی بلد نبودند نامردان مرد نما... خرابه ، دختری بی جان ، سر بابا کنار او به پایان آمده دیگر ، خـــــــدایا انتظـــار او لب های کوچک و ترک خورده اش دیگر تاب باز شدن نداشت دستان نحیفش جان نداشت بابا نبود که موهای پریشان دخترش را شانه بزند بابا نبود که نازِ نازدانه اش را بکشد رقیه مدام بهانه ی بابا می گرفت بدجور دلتنگ بابا حسین بود سر بابا که آمد ، دخترک آرام گرفت و برای همیشه رفت... کلیه حقوق این سایت ، متعلق به می باشد و استفاده از مطالب با ذکر نام منبع بلامانع است .
بلبل بابا - خون شهدا
|