بسم رب الزهرا امشب باید دلم را بردارم بروم بنشینم کنار پنجره فولاد تار و پود دلم را گره بزنم به شبکه های پنجره فولاد کمی با خورشید هشتم خلوت کنم بعد کم کم بغضم بشکند باران چشم هایم قطره قطره بچکد روی گونه هایم یکی از قطره ها را با انگشتم بردارم دستم را آرام بکشم روی پنجره فولاد... هربار کنار پنچره فولاد می نشینم دلم تنگِ کربلا می شود همیشه با خود تکرار کرده ام : پنجره فولاد رضا برات کربلا می ده... نه ! امشب دیگر شب روضه خواندن نیست او خودش خوب می داند در دل ابری ام چه خبرهاست خودش خبر دارد از حال و روز چشم هایم خودش می داند همه چیز را... عجب آرامشی دارد این صحن و سرا انگار تمام غم های دنیا از دلت بیرون می رود وقتی مجاور خورشید می شوی خوش به حال کبوتران حرم... همیشه به آن ها غبطه خورده ام اسیر گنبد طلایی شدن غبطه خوردن هم دارد کاش دل مرا هم اسیر آسمان چشم هایش می کرد این خورشید کاش کبوتر بودم یا اصلا آهو... خیال کن که غزالم بیا و ضامن من شو... حالا کم کم باید برگردم اما دلم همان جا کنار پنجره فولاد می ماند خورشید هشتم ، مهمان نوازی اش حرف ندارد... کلیه حقوق این سایت ، متعلق به می باشد و استفاده از مطالب با ذکر نام منبع بلامانع است .
چشم های خورشید - خون شهدا
|