ورق به ورق دلتنگیبسم رب الزهرا
بغضی در واژه هایم پنهان است بغضی که نه می شکند ، نه آرام و قرار می گیرد بغضی که راه نفس قلم را بسته است بغضی که گلوی قلم را به درد آورده است... دفترم را باز می کنم ورق به ورق دلتنگی... ورق به ورق آه... ورق به ورق درد... حالا قلم روی یکی از ورق ها شروع به عقده گشایی می کند از این شب های تاریک می نویسد... از این روزهای ملال آور... از یاران رفته... از بازماندگان خسته... از من می نویسد قلم... از دل من... قلم به خیال خود از دل من خبر دارد ! انگار نمی داند چه بر سر این دل آمده است... می دانم که قلم نمی داند ماجرای دل من و ماه را می دانم که قلم نمی داند ماجرای دل من و آه را... قلم خبر ندارد از راز دل من و شب های بی ستاره قلم خبر ندارد از راز دل من و ابرهای پاره پاره... قلم چه می داند از قصه ی دل من و خلوت سحر قلم چه می داند از قصه ی دل من و پاهای در به در... قلم نشنیده گریه های دل من و درب آتش گرفته قلم نشنیده گریه های دل من و دست های بسته... قلم فقط از بغض های من خبر دارد و بس ! پس خرده نمی گیرم بر قلم امشب بنویس قلم ، فقط بنویس بغض های مرا... بروزرسانی مطلب: چهارشنبه 92/5/30 11:1 عصر
نظر
کلیه حقوق این سایت ، متعلق به می باشد و استفاده از مطالب با ذکر نام منبع بلامانع است .
ورق به ورق دلتنگی - خون شهدا
|