بسم رب الزهرا
میشود سوخت... میشود ساخت... میشود آرام شد... میشود طغیان کرد... میشود پرواز کرد... میشود افتاد... میشود قطعه قطعه شد... میشود خاکستر شد...
همه اش در مقابل خون شما ناچیز است...
سلام خون شهدا... مدتیست که نگاهت که میکنم اشک چشمانم را تار میکند، نمیبینم، بلور واژه هایت برق عجیبی میزند، چه کرده ای در نبودنم... سه نقطه ها ستون وار دور هم هر از گاهی جمع میشوند... نکند ما که نیستیم هیئت میگیرید...
کمی ورق های قدیمی را نگاه میکردم، کی به نیتتان میرسید...
چه صدایت کنم در درد و دلم؟! حاجی، برادر، سید، خون شهدا... مشتی...
نمیدانم...
فقط بدان که اسم تو این روز ها بیشتر بغضم را راهی کربلا میکند...
«نوشته موقت»
بغض نوشت: زمین کربلا پر از خون بود... چرا دق نکرده ام حسین