بسم رب الزهرا نزدیک حرم حضرت عباس شد... می دوید... نمیگذاشتند کوله را داخل ببرد، سپرد به یکی از دوستانش و رفت داخل حرم... سیل جمعیت آنقدر زیاد بود که قدم های او را از او گرفتند و با حرکت جمعیت جلو میرفت... آنقدر جلو که رسید به ضریح... یا ابوالفضل... یه ضریح کوچک... یه حرم کوچک... در تصورات قبل سفر اینگونه نبود... روضه هایی که سالها میشنید همه اش یکجا برایش نمایان شد... خب ضریح بایدم کوچک باشد... نه دستی نه سری... نمیداند که چه شد... رفت گوشه ای نشست و محو تماشای ضریح شد... همینطور با آقا حرف میزد و قربون صدقه اقا میرفت... خودش برای خودش روضه میخواند... چرا دق نکرد... این خانواده چقدر هوای زائران رو دارند حتی زیاد نمیگذارند گریه کنند... نمازش را که خواند یه آرامش عجیبی سراغش آمد... ناگهان صدایی از جمعیت بلند شد... لبیک یا ابوالفضل... دستها همه بالا آمده بود... ای وایییییی عجب صحنه ای بود... در دلش میگفت ای بی دست کربلا... دست مرا بگیر... زیارت آقا را خواند ... جمعیت بیشتر و بیشتر میشد... جای نشستن دیگر نبود... ادب را اجرا کرد و از حرم خارج شد... چشمم دوخته شده بود به ضریح... گریه میکرد... ناله میکرد... آقایش را صدا میزد... تمام حرف هایی که قبل سفر به او گفته بودند جلوی چشمش آمد همه را یاد کرد... رسید به یک نفر، قلبش چندین برابر آتش گرفت... رو کرد به ضریح و گفت: ای عزیز زهرا، آقامون سلام رسوندن... التماس دعا داشتن... گریه میکرد... داد میزد... قدم هایش را با یا زهرا بلند کرد و دور حرم میگشت... قربان صدقه آقا میرفت... کنار حرم آب بود، چشمش که به آنها می افتاد ناله اش بلند میشد... حال آن موقع توصیف نشدنیست... کمی رفت و نشست روبروی در ورودی حرم... کمی بعد یکی از دوستانش پیدایش کرد و با یه لیوان آب سمت او آمد... تا چشمش به لیوان افتاد باز ناله اش بلند شد... گریه میکرد... داد میزد یا ابوالفضل... اجازه گرفت برای زیارت برادرش... بلند شد... از درب حرم رو به سمت ضریح حضرت عباس خارج شد وقتی برگشت مات و مبهوت ماند... دلش شکست... بلند اه کشید... چه بگویم دیگر، نابود شد... مرد... ناله کرد... بین الحرمین و گنبد حسین فاطمه... راهی نبود بین این دو حرم... روضه بلند شد... خودش را میکشید سمت برادر... ای حسیــــــــــن... وارد بین الحرمین شد... قدم هایش سنگین و سنگین تر... گنبد امام حسین رو میدید و گریه میکرد... پائین بودن آن را میدید و گریه میکرد... نزدیک که میشد دیدن گنبد سخت تر بود... برمیگشت سمت حضرت ابوالفضل نگاه میکرد، برمیگشت امام حسین رو نگاه میکرد... ای بی بی جانم چه کشیدی در این بین الحرمین... ای واییییییییییی... ای حسین... میکشی مرا حسین... وارد حرم امام حسین شد... دوید سمت ضریح... حسیــــــن... تنها همین گفته شود که خدا را به حضرت زهرا قسم داد که ضریح را در آغوش بگیرد... آنقدر جلویش بردند تا رسید به ضریح... با دستانی باز.. در آغوش شش گوشه کربلا... زیباترین صحنه عمر... چه میتوان گفت، جز اینکه فقط زیبایی بود... بغض نوشت: خاکی شدم... همینطور خرید ای مرا... افتاده ام... از کرمت بال داده ای مرا... ای جان عالم حسیــــــن... تشنه شدم... یک جرعه حرم داده ای مرا... این نام تو غوغا میکند عالم را... از دعای مادرت راه داده ای مرا... نزدیک اذان صبح شد، صبح اربعین... برای نماز در صحن حرم حضرت ابوالفضل نشته بودند، دسته های عزاداری یکی یکی میرفتند، آخرین دسته در حال خارج شدن چیزی گفت که دل همه را آتش زد... خداحافظ یا ابوالفضل... وداع حضرت زینب... ای خدا چه کشید بی بی حضرت زینب... زیارت تمام شد، به سمت حرم حسین فاطمه رفت... زانوهایش به زمین خرد... صورتش به زمین خرد... ای حسین... انگار زمین خوردن رسم کربلائی هاست...!!! ساعت ها در حرم نشست... و باز آرامش جانسوزی به دلش آمد... نماز مغرب رو خواند و رفت سمت محل اسکانشان، ساعتی خوابش برد... نیمه شب شد و بلند شد، رفت سمت تل زینبیه، خیمیه گاه... روضه خوان صحن و سرای آنجا بود... مخصوصا خیمه گاه... چه میشود گفت، لال شده بود... از خیمه گاه پاسداری تا چاله ی کوچک پشت خیمه... این فاصله ها را چه میشود گفت... همه اش بیانگر همه چی بودند... لال شده بود... چرا دق نکرد و نمرد... برای این خانواده دق کردن بس است دیگر... دخترکی جای همه دق کرد... خواهری جای همه پیر شد... صبح جمعه شد، نماز صبحش را در حرم حسین فاطمه خواند، بعد نماز خیلی آرام بود، هرگوشه را که میدید خوشحال بود، مانده بود که این ارامش از کجاست... حکمت این آرامش چیست... دوستش آمد و کنارش نشست همراه با هم دعای عهد را خواندند... شعری از "میثم" را که هر جمعه یار او بود را با هم زمزمه کردند: ساعاتی در حرم ماند و نماز ظهرش را خواند و تا بعد از ظهر چندین مکان زیارتی در کربلا را زیارت کرد و برگشت سمت محل اسکان، به اتفاق یکی از دوستانش آماده شدند برای رفتن به حرم که نماز مغرب و عشا را آنجا بخوانند و بعد از آن بروند سمت خیمه گاه، سخنرانی استاد پناهیان ساعت 19. دوستی با ایشان بود از نزدیکان استاد بودند و بایستی کمی جلوتر میرفتند که برخی امور برای برنامه را انجام دهند، رفتند داخل خیمه گاه و مقدماتی را انجام دادند و استاد پناهیان آمد و بعد از تلاوت قران توسط قاری ایرانی که از خادمان خیمه گاه بودند، استاد سخنرانی خودشون رو شروع کردند، او نشسته بود پاین پای استاد... اصل مطلب سخنرانی بیان شد، روضه بود و روضه بود... توی خیمگاه و بیان اینکه اینجا بود حضرت وداع کردند... اینجا بود با شمشیر چاله کوچکی کندند... اینجا بود اتش زدند... اینجا بود همه فرار میکردند... اینجا بود اینجا... یا زهراااااااااا مراسم تمام شد... روی پاهای خودش نمیتوانست بایستد... همراه دوستش رفتند محل اسکان... ساعتی بعد که از دوازده گذشته بود راهی بین الحرمین شد... لحظه های اخر بود... صبح بعد نماز باید از کربلا میرفت... پابرهنه بین الحرمین را این سو و ان سو میکرد... رفت سمت تل زینبیه... به سمت حرم دو برادر نگاه میکرد... لحظه وداع... وداع... رفت سمت خیمه گاه.. برگشت تل زینبیه... هراسان هراسان قدم بر میداشت... از تل زینبیه از همه جدا شد دوید سمت حرم امام حسین...چشمش را دوخت به قتلگاه... هیچ وقت نتوانست انجا برود... نرفت... با آن نگاهش اتش میگرد... فقط مادر را صدا میزد... رفت سمت بین الحرمین... میرفت سمت حضرت عباس و گاهی برمیگشت سمت امام حسین... نزدیک حرم شد... رفت سمت دو دست حضرت سقا... دوید سمت حرم... کنار ضریح حضرت عباس آرام گرفت... عجب آرامشی بود... شد انچه باید میشد... نزدیک اذان صبح بود، قران تلاوت شد... اذان گفته شد... باید میرفت... وجودش را در لابلای حرم جای میداد... ثانیه های سختی بود... حالا لحظه وداع... نمیشد دل کند... وداع یا ابوالفضل... وداع یا حسین... آنچه بعد وداع شد همچو راضی خواهد ماند در سینه... از حرم بیرون آمد رفت سمت بین الحرمین... و از آنجا با همه وداع کرد... رفت با کلی بغض... گریه... دلتنگی... زیبایی... غم... غصه... دوری...
دریا به تکاپو و طلب مانده هنوز کلیه حقوق این سایت ، متعلق به می باشد و استفاده از مطالب با ذکر نام منبع بلامانع است .
پای پیاده تا آسمان (3) - خون شهدا
|