بسم رب الزهرا
قدم به قدم نزدیکش شدم...
اول کمی اینور و اونور میرفت، نگاه و نگاه...
ایستادم!
دیدم که دست خاکی اش را به سرش میکشد و یه دست دیگر به کمرش انداخته
توی ذهنم خیلی آرام به او گفتم: دنبال چی هستی... چیکار داری میکنی...
تمام فکرم رو مشغول نگاه های خودش کرد...
دیدم آرام زانوانش را به سینه خاک فشرد و دو دستش را به صورت خاک گذاشت
خدایا! این بچه چیکار داره میکنه... یهو منو نگاه کرد، فکر کردم صدای ذهنم رو شنید...
سرش را پایین انداخت و انگشتانش رو درون خاک کرد و ...
رفتم جلو، گفتم داداش دنبال چی میگردی؟
جوابم رو نداد...
دستم رو گذاشتم رو شونشو گفتم دنبال چی میگردی؟
سرش رو آورد بالا و با چشمانی گریان گفت دنبال دائیم میگردم...
بغضم داشت خفم میکرد
گفتم دائیت!!!؟؟
آره دائیم، مامانم هر موقع میاد اینجا دنبالش میگرده، میگه دائیم زیر این خاک هاست...
دستم رو جلو دهنم گذاشتمو داد زدم... هی گاز گرفتم که کسی صدامو نشنوه...
ال خدا این طفل کوچک چی داره میگه....
اومد کنارم نشست و گفت عمو تو چرا گریه میکنی مگه دائی تو هم نیست...
نگاش کردم ....
سرم رو انداختم پاییین..
با دستای کوچیکش بغلم کرد و اونم گریه کرد...
خانمی سایه اش افتاد روی صورتم... گفت دعا کنید برادرم پیدا بشه
انگار همه حرف های من و پسرش رو شنیده بود...
حالم با حرف اون خانم پریشون تر شد.... به یاد بی بی زینب افتادم...
خانم جانم چی کشیدید شما....
یا زهراااااااااااااااااا