بسم رب الزهرا
سلام...
چندیست که نگاه تورا طلب میکنم...
وقتی که دیدمت انگار روی آسمونها بودم...
جواب سلام من را با خودت نشان دادی... همین بس است
راستی تابوتت چرا کمی سنگین بود؟
پاهایم لرزید...
اخه پهلویم هنوز کمی درد میکند...
هرچه نگاهت میکردم سیر نمیشدم
چشمانم فقط صبر میکردند...
یادم آمد که وفات بی بی مهمان تو شده ام...
هنوز بوی عطرت مرا مست کرده...
تا شب چند بار منو زمین زده...
راستی گفته بودم من از رنگ کبود بدم می اید...
از رنگ نیلی بدم می آید...
حاجی نزدیک غروب تنها کنار تو نگاهم به خورشید افتاد...
نکند موقع پروازت تو هم...
زبانم لال حاجی... لال