نفس باقیماندهبسم رب الزهرا دوست دارم در لابه لای ای خاک گم بشوم... دوست دارم همچون خاک با نسیم سرزمینتان پرواز کنم و هر لحظه تکرار شود... چشمانم خشک شده از بس خیره شدم به پرچم مادرتان... صدای مرا میشنوید؟؟؟ مادرتان منتظر است... نه نه کمی تامل میکنم، انگار یکی میگوید که ما منتظر انهاییم... عجب... استخوان های شما را برده اند از اینجا این را میدانید... پوست و گوشت و خون شما اینجاست، این را میدانند!!! آری شما منتظر آنهایید... ولی بچه ها پیش شما میگم، دوست دارم در طوفان زیر این خاک درگیر شوم... دوست دارم گره خرده به این ترک ها زنجیر شوم... عسل شهادتبسم رب الزهرا کنار این مین ها جای شما خالیست... در گوش من فریاد آی و های بچه های میرسد که خودشان را روی مین ها پهن میکردن و به زیبایی پخش نقل عروسی تیکه های انها به پرواز درآمده بود... مبارکتان باشد عروسیتان... انگار جلوی چشمان من میخواهید مین خنثی کنید، حاجی ذکر یا زهرا یا زهرا یا زهرای شماها چقدر زیبا پشت سر هم به گوشم میرسد... با عشق مین خنثی میکردی که شاید شهیدی آنجا باشد... حاجی سوالی دارم؟ دیشب سر سجاده چه طوفانی بپا کردی که تفحصت با رفتن خودت شروع شد.... خوشبحاتان... بسم رب الزهرا در تاریکی شب کنار مزارش آرام آرام به او فکر میکردم، نگاهم به قطره های خون روی پیشانیش و لبانش می افتاد، هر نگاه انگار نسیم بغضی به من میچشاند و دلم را میلرزاند... چقدر زیبا بود... حق، حق... آرامـــ، آرام از خاطراتش در گوشم زمزمه میشد... قطرهـــ، قطره چشمانم نم پیدا میکرد... نگاهم به بالای مزار می افتاد " بسیجی عاشق" گاهی سرم پائین می افتاد، گوشه ای از وصیت نامه اش.."خدایا عاشقم کن"... عشقــــ!!! تابحال روی مزاری این کلمات را ندیده بودم... عشقـــ... عاشقی کردی حاج امیر... صدای پای... آرام و اهسته... شخصی سینه بر سنگ مزارت زده است... بوسه ها پشت به پشت... اشک ها آرام آرام... شنیدن تپش قلبش چندان هم سخت نبود... لبه ی سنگ مزارت در فشار زانوهای غریبه بود... او که بود؟؟؟!!! سکوت سکوتــــ... دستی به روی دست کشیدم و ایستادم.... انگار غریبه از رفتنم ناراحت شد... با صدای لرزان گفت: خسته شدید؟؟!!! عاشق خسته نمیشه...
کلیه حقوق این سایت ، متعلق به می باشد و استفاده از مطالب با ذکر نام منبع بلامانع است .
اسفند 90 - خون شهدا
|