بسم رب الزهرا دو کبوتر کنار پنجره ای باهم از انتظار می گویند گرچه در سردی زمستانند دائما از بهار می گویند چشمشان خیره بر نگاه درخت دلشان تنگِ برگ و سبزه و گل بی قــرار اقــاقی و لالـه چشم در راه سوسن و سنبل شوق پرواز در دل آنهاست لیک بال و پر پریدن نیست آسمان داغدار خورشید است چقدَر جای گرم آن خالیست ناگهان ابرها ترک خوردند ساعتی اشک شوق باریدند آمد از پشت ابرها خورشید دو کبوتر دوباره خندیدند خون شهدا 92/12/1 بسم رب الزهرا ردی از زخـم ها به روی تنش چشم هایش مدام می بارند روزهایش چقدر تکراری است لحظه هایش تبِ جنون دارند آسمانش گرفته و ابری است اثری هم که نیست از خورشید ولی آهسته گفت حرفی را شاید از حــال آسمان پرسید حـال خــوبی ندارد امـا او شده دلــواپـس کــبوتـرهــا سرسجــاده اشـک می ریزد دست هایش دوباره سمت خدا ناگــهان ابرهــا ترک خوردند اشکــشان ریخت بر سر دنیا باز هم عطر عشق جاری شد خنده هایی نشست بر لب ها خون شهدا 92/11/27 فانوس نگاهتبسم رب الزهرا
آسمان چشم هایم کم فــروغ و سوت و کور همچو شامی تار و یک قرص قمر در پشــت ابر
تا که فانوس نگاه روشنت گـــیرم به دسـت سهم من از زندگانی گشته صبر و صبر و صبر کلیه حقوق این سایت ، متعلق به می باشد و استفاده از مطالب با ذکر نام منبع بلامانع است .
شعر - خون شهدا
|