سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشته های پارسی یار

مَوْلاىَ یا مَوْلاىَ اِرْحَمْنى
ذق یا علی !در آتش گرفت، چادر سوخت، در شکست…

خاک چادر مادر میکشد به سر
دست و پهلو که شکسته نیست... صورتی سوخته نیست

مادری پشت در است
یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لا تَدْخُلُوا بُیُوتَ النَّبِیِّ إِلاَّ أَنْ یُؤْذَنَ لَکُمْ

یا نوراً کل نور
خانه ای شدی برای جوانه ی بهار

دستی به روی خاک کشیدم
ناله ی استخوان هایی که حالا با خاک یکسان بودند...

رباعی ولادت حضرت زینب س
دخت خلف حیدر کرار تویی/ الگوی زنان در صف پیکار تویی

یک نفس عمیق
از نردبان که بالا برود میشود پرید بال میدهند بام پرواز همیشه هست


دفتر شعر شهدا

دفتر شعر اهل بیت(ع)

دفتر شعر دل

آلبوم عکس خون شهدا

بسم رب الزهرا


 نمازش را که به پایان برد مشتی یاس از سجاده اش برداشت و بو کرد

در بین گل ها یاس را بیشتر دوست داشت

یاس ها را ریخت بر سر و روی مُهر و تسبیح و لبخند زد...

پنجره را باز کرد

ماه داشت مثل هرشب دلبری می کرد

و ستاره ها انگار یکی یکی برایش  چشمک می زدند

نگاهی به آسمان انداخت و زیر لب گفت : الحمدلله...


بسم الله را گفت و کرکره ی مغازه را بالا کشید

سال ها بود که از درآمد همین مغازه ی کوچک امرار معاش می کرد

لبخند مهمان همیشگی لب هایش بود

به قول مردم محله ، اخلاق خوبش باعث جذب مشتری بود

چند نفری آمدند و رفتند

صدای اذان ظهر را که شنید

در مغازه را بست و زیر لب گفت : الحمدلله...


دانه های فیروزه ای تسبیح را یکی یکی از زیر انگشتانش رد می کرد

سال ها بود که تنهایی شده بود تنها همدمش

بچه هایش حالا هر کدام برای خودشان کسی شده بودند

داشت طبق معمول صلوات می فرستاد که زنگ تلفن به صدا درآمد

صدای پسر کوچکش بود که هفته ها بود برای تبلیغ به روستایی دور رفته بود

بعد از چند دقیقه صحبت ، گوشی تلفن را  با لبخند گذاشت

دانه ی اول تسبیح را رد کرد و زیر لب گفت : الحمدلله...

خون شهدا 92/10/17




 
بروزرسانی مطلب: سه شنبه 92/10/17 12:13 عصر

بسم رب الزهرا


امان از بغض هایی که راه گلو را سد کرده اند

امان از قطره هایی که چشمانت را به بازی گرفته اند

امان از رازهای پنهان در سینه

امان از حرف های نگفته...

امان از واژه های گریزان از صفحه ی سفید کاغذ...

امان از غزل نیمه تمام شاعری که سر بر شانه ی نیمکت تنهایی گذاشته

و به غروب غم انگیز پاییز زل زده است

امان از دلِ برگ های بی رمق و نیمه جانی که زیر پای عابران به تدریج جان می دهند

امان از نگاه کبوتری که کنج قفس کز کرده و تنها آرزویش ، آسمان است...

امان از آفتابگردان هایی که از غم دوری خورشید سر به زیر انداخته و آه از نهادشان بلند است

امان از پنجره ی نیمه بازی که چشم به راه نسیم نشسته است تا شاید حال وهوای خانه را عوض کند

امان از جگر خونین اناری که دانه هایش یکی یکی از دستان مادربزرگ در کاسه ی سفالی می افتد

امان از ناله ی آسمان... از نم نم اشک ابرها... از غیبت خورشید...

آه ! امان از غیبت خورشید...

امان از این همه امان اما خوب می دانم که...

روزی که طلوع عشق باشد

خـورشـــید ز پشــــت ابر آید

بی تاب نباش ای دل ای دل

یک روز قـــــرار و  صـــــبر آید




 
بروزرسانی مطلب: پنج شنبه 92/10/5 9:0 صبح

بسم رب الزهرا


آسمان بی قرار بود

و خورشید بی خیال پشت ابرها چشم گذاشته بود

گویی داشت با خودش قایم باشک بازی می کرد

ابرهای دلواپس بغض کرده بودند...

قلب کوچک یاکریم دیوار همسایه در سینه آرام آرام می تپید

سکوتی سرد و سنگین حاکم بر فضا بود

مسافر بی تابِ رفتن...

ناگهان آسمان ضجه زد

بغض ابرها ترک برداشت

خورشید از ترس چشم هایش را باز نکرد

قطره قطره دلتنگی بارید روی بال و پر خسته ی یاکریم

و مسافر به چشم های خیس آسمان خیره شد...

چشمان آسمان که خیس می شد نگاه مسافر می سوخت

و با هر قطره اشک آسمان ، چشم مسافر نمناک می شد

قطره قطره بی تابی...

قطره قطره بی قراری...

قطره قطره دل بریدن... دل کندن...

مسافر دیگر قرار ماندن نداشت ، بی قرار رفتن بود...

کوله بار تنهایی اش را به دوش کشید

دست دلتنگی را گرفت

و پا به پای آرزوهایش به راه افتاد

باید می رفت جایی که مرهمی برای زخم بغض هایش پیدا کند

جایی که آسمانش آبی روشن باشد

جایی که خورشید در پشت ابرها پنهان نشود

جایی که دل ابرها مدام نگیرد

جایی شبیه همان خواب هایی که هرشب می بیند...

جایی که اینجا نیست...




 
بروزرسانی مطلب: شنبه 92/9/30 12:0 صبح

بسم رب الزهرا


مسافرم...

کوله باری دارم با بغض های ترک خورده

و قمقمه ام پُراست از قطره قطره ی شبنم چشمانم

توشه ام درد دل و همسفرم تنهایی است

روزها و شب ها برای این سفر ، تمام لحظه ها را شمرده ام

غزل غزل دلتنگی سروده ام

با قافیه های سوز و آه

و قطره قطره اشک ریخته ام به پای تک تک ابیاتش...

چه نیمه شب هایی که پنجره ی نیازم را به سمت خدا باز کرده ام

و دست قنوتم را بالا برده ام

و آسمان آسمان از او عشق سرخ ح س ی ن را طلب کرده ام...

حالا دلِ تنگم را به دست گرفته ام و به سوی ح س ی ن رهسپارم

و مدام زیر لب  زمزمه می کنم :

تو امیری ، من اسـیرم... از خجـالت سر به زیرم

دوســت دارم آخـرِ سر  ، روی پـای تــو بمــــیرم

تمام آروزیم این است که فنای ح س ی ن شوم...

زنجیر تعلقات دنیا را از پای دلم رها کنم و تا همیشه اسیر شش گوشه ی ارباب باشم

مرغ دلم را از خاک تا آسمان کوی او پرواز دهم

و خودم را تا همیشه وقف ح س ی ن کنم...

و من می دانم که ارباب همه را در هم می خرد :

من زمـین تو آسـمانی... بر تنــم  روح  و  روانی

باب حاجـــاتِ جهـــانی... حاجـــــتم را از تو گـیرم

من ایمان دارم به دامن پر مهر او

ایمان دارم به نگاه مهربانش

ایمان دارم به دستان گرمش

ایمان دارم به آقایی اش...

که با خود می خوانم :

معدن عشق و سخایی  ، مهــربانی  باوفایی

دردهــــــایم را دوایـی ، ای امــیر بی نظــیرم

می دانم که ارباب دردهایم را یکی یکی مداوا می کند

و مرا تا همیشه شرمنده ی لطف خود می سازد

می دانم...

پی نوشت :

دعاگوی همه ی بزرگواران هستم .

دلتنگی هایم را پیشاپیش بروز کرده ام .

اگر سری به وبلاگ این حقیر زدید بنده رو از دعای خیر خویش محروم نفرمایید .

التماس دعا یازهرا




 
بروزرسانی مطلب: سه شنبه 92/9/26 8:43 عصر

بسم رب الزهرا


آسمان شاید همدرد ترین رفیق چشم های من باشد

به خصوص آسمان ابری پاییز

دل من که می گیرد خورشید قهر می کند

و ابرها گریه می کنند...

چکاوک دیگر شور آواز ندارد

و کبوتران شاید شوق پرواز...

کوچه باغ زندگی خالی می شود از عبور رهگذران

برگ های خشک و بی جان در حال احتضار هستند

بیچاره درخت کوچک انار...

قلب زمین به درد می آید از این همه دلتنگی

از این همه فشار...

این روزها دلم لک زده برای اردیبهشت

برای شکوفه های درخت انار

برای خورشید مهربان آسمان حیاطمان

برای شب نشینی من و ماه...

و تنگ ماهی قرمزی که یادگار سفره ی هفت سین است

دلم برای باران بهاری تنگ شده است

برای آب های شفا بخش نیسان

برای رنگین کمان چشم های آسمان...

این روزها دلم می گیرد از بی رحمی بادها

از قدم های سنگین عابران پیاده بر قلب ضعیف برگ های خشک

از غیبت طولانی خورشید

از شب های بی ستاره...

من این روزها دلِ خوشی از دست پاییز ندارم

از بس که سر به سر شاخه های لرزان گذاشته است

از بس که به بازی گرفته دل روزگار را

آه ! چقدر دلتنگ آفتابم...




 
بروزرسانی مطلب: جمعه 92/9/15 10:3 صبح
<      1   2   3   4      >
کلیه حقوق این سایت ، متعلق به می باشد و استفاده از مطالب با ذکر نام منبع بلامانع است . دلنوشته - خون شهدا